هفته قبل تلویزیون با دانش آموزی مصاحبه کرد که بر اثر ضربه ای که ناظم مدرسه بر سرش وارد کرده بود دچار حادثه از ناحیه سر شده بود. آقا مهدی گل ما خواهر زاده ی دوازده ساله ام با دیدن این مصاحبه بهم گفت: خاله تو هم وقتی عصبانی میشی شاگردانت را میزنی؟
گفتم : نه خاله جون. کتک زدن اصلا کار درستی نیست.
گفت: ولی همه ی معلم های ما بچه ها را کتک می زنند. خصوصا اونهایی که بی تربیت و شیطون هستند و درسشون ضعیفه زیاد کتک می خورند.
گفتم: معلم حق نداره شاگردش را بزنه.
گفت: ولی کتک زدن تو مدرسه ما یه امر کاملا عادیه و هیچ کسی هم تعجب نمی کنه. تازه یکی از معلم هامون همون جلسه اول که اومد گفت هر کسی بیماری قلبی ، ناراحتی کلیوی و ... داره همین جلسه اول بیاد بهم بگه که وقتی کتکش میزنم به اون قسمت های حسّاس نزنم وگرنه اگه طوریش بشه من مسؤولیت نمی پذیرم.
راستش وقتی خواهر زاده ام این حرف را زد نمی دونستم بخندم یا گریه کنم ، آخه مگه میشه یه معلم اینقدر راحت به خودش اجازه بده بچه های مردم را کتک بزنه ؟ کسی که اعصاب نداره چطور معلم شده ؟!
شنیده بودم قدیم الأیام در مکتب خانه ها بچه ها را فلک می کردند ولی فکر می کردم در عصر حاضر فرهنگ ایرانی اونقدر بالا رفته باشه که یک معلم رسمی آموزش و پرورش بدونه حق کتک زدن شاگردش را نداره و برای تنبیه شاگردانش باید از روش های روانشناسی نوجوان استفاده کنه نه ضربه به سر و دست و پا و کلیه های بچه ی دوازده سیزده ساله.
واقعا قشر فرهنگی ما باید اینگونه بچه های ما را تربیت کنند؟ آیا کتک زدن توسط معلم نتیجه ای جز ترویج پرخاشگری و آموزش خشونت به دانش آموزان داره؟
خیلی ها می گویند باید ببینی این بچه ها چطور روی اعصاب ما راه می روند. صبر و تحمل هم اندازه ای داره. بعضی جاها لازمه کتک بزنیم یا فحش و ناسزایی نثار شاگرد کنیم.
من خودم یک معلم هستم و با شیطون ترین و گاهی اوقات متأسفانه بی ادب ترین بچه ها هم سر و کار داشتم و دیده ام که بعضی بچه ها واقعا گاهی اوقات کنترلشون دشواره ولی هیچ وقت حتی ذهنم به سمت اینکه حرف زشت و نامربوطی به شاگردانم بزنم نرفته چه برسه به کتک زدنشون. دعواشون کردم ولی نه با الفاظ زشت. هیچ وقت به شاگردانم توهین نکرده ام و آنها را تحقیر نکرده ام. حتی چندین مورد پیش اومده که شاگردی با من بد رفتار کرده ولی همون روز اومده و ازم عذرخواهی کرده و بعد از اون یکی از بهترین شاگردانم شده.
مدرسه خانه ی دوم بچه های ماست که باید در اون احساس آرامش کنند و از اون فراری نباشند. در کنار خانواده ، فضای پاک مدرسه و معلم ها مهمترین نقش را در تربیت نسل آینده ی کشورمان دارند. به همین دلیل است که می گویند معلمی شغل انبیاء است.
یک معلم خیلی باید مراقب رفتار و اخلاقش باشه چون خیلی از دانش آموزان او را الگوی رفتاری خود قرار می دهند.
ساعت دوازده شب بود.
پسر در خواب ناز بود که دوستش بهش تک زنگ زد.
بلند شد آبی به صورتش زد و رفت جلوی در.
مادر: این وقت شب کجا داری میری عزیزم؟
پسر: زود میام مامان. دو دقیقه دیگه بر می گردم. دوستم اومده دنبالم کارم داره.
مادر: عزیزم با این پسره نگرد. اون چهار پنج سال از تو بزرگتره. اخلاق و رفتارش به تو نمیخوره.
پسر: مامان تو رو خدا دوباره شروع نکن! زود برمی گردم. قول میدم نیم ساعت دیگه توی رختخوابم باشم.
نیم ساعت شد یک ساعت و پسر نیومد. مادر داشت از نگرانی دق می کرد. دلشوره ی عجیبی داشت. ساعت یک نیمه شب بود.
هیچ کس خبر از دل پر درد مادر نداشت. جگر گوشه ای که با خون دل بزرگ کرده بود به خاطر عشق سرعت پر پر شد.
فردای اون شب، جنازه ی بی جان و تکه تکه شده ی پسر بر روی دست ها تشییع شد. هجده سال بیشتر نداشت.
با دوستش که اومده بود دنبالش ساعت دوازده شب رفتند ماشین سواری. هر دو تا عشق سرعت بودند.
رفتند که نیم ساعتی توی خیابون های خلوت شهر صفا کنند ولی با سرعت دویست تا به درختی برخورد کردند و ...
ساعت دوازده شب از رختخوابش بلند شد و رفت تا کمتر از پانزده دقیقه بعدش در رختخواب ابدیش بخوابه.
( این جریان همین پریشب در همسایگی مون اتفاق افتاد. )
روبه روم نشست و با چشمای معصومش بهم خیره شد. سرش را بالا گرفته بود و حتی پلک هم نمی زد. محو حرکات من شده بود. حتما می خواد بدونه من دارم چیکار می کنم.
بیشتر که دقت کردم دیدم نگاهش به دهانم است. یعنی اون می فهمه من چی دارم زیر لب زمزمه می کنم؟!
مگه اون همه اسباب بازی اون طرف اتاق نیست؟! چرا اومده روبروی من نشسته و خیره شده به من؟!
حتما مجذوب سفیدی چادرم شده. شایدم فکر می کنه من دارم با اون حرف میزنم.
لبخندی بهش زدم. اونم از فرصت استفاده کرد و مُهر را برداشت و کرد توی دهانش.
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
بازم نفهمیدم چی خوندم!! عجب حضور قلبی داشتم!! نمی دونم چرا همه چی سر نماز میاد تو ذهنم.
فکر کنم مطهّره کوچولوی ما هم فهمیده که خوردن مُهر سجاده خیلی شیرین تر از تماشای نماز خوندن خاله جونشه.
صحبت هایی که می کنیم همگی جملاتی است که به اسلوب های مختلف کنار هم قرار گرفته.
این جملات هم همگی از کلماتی که کنار هم قرار گرفته تشکیل شده.
کلمات هم از حروفی که کنار همدیگه قرار گرفتند ساخته میشه.
یعنی اصل و اساس همه ی این کلماتی که کنار هم ردیف می کنیم حروفی هستند که به تنهایی کاربردی ندارند ولی همین که کنار همدیگه قرار می گیرند می تونند دنیایی را عوض کنند و دل هایی را منقلب کنند.
به نظرتون ما باید جزو حروفی باشیم که بیشترین کاربرد را در ساختن کلمات و جملات سازنده و مفید دارند یا جزو حروفی که کاربرد کمتری دارند ولی معنا و مفهوم کلمه و جمله کامل نمیشه مگر با وجود آنها ؟
اصلا آیا می تونیم بگیم به ما هیچ ربطی نداره ؛ ما هیچ کاره ایم و جمله بدون ما هم می تونه معنا پیدا کنه؟
*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***
مطالب منتخب :
درسنامه اربعین (2) /// من وکیلم ... /// قابل توجه دخترا !! /// بهترین انیس انسان /// کوچکترین عضو القاعده ؟! /// تقصیر چهل است /// معرفی شرکت های صهیونیستی /// اگر همیشه ، همیشه /// چرا کالای اسرائیلی نخریم ///