سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ شنبه 87 تیر 15 توسط فاطمه ایمانی | نظر

روبه روم نشست و با چشمای معصومش بهم خیره شد. سرش را بالا گرفته بود و حتی پلک هم نمی زد. محو حرکات من شده بود. حتما می خواد بدونه من دارم چیکار می کنم.

بیشتر که دقت کردم دیدم نگاهش به دهانم است. یعنی اون می فهمه من چی دارم زیر لب زمزمه می کنم؟!

مگه اون همه اسباب بازی اون طرف اتاق نیست؟! چرا اومده روبروی من نشسته و خیره شده به من؟!

حتما مجذوب سفیدی چادرم شده. شایدم فکر می کنه من دارم با اون حرف میزنم.

لبخندی بهش زدم. اونم از فرصت استفاده کرد و مُهر را برداشت و کرد توی دهانش.

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

بازم نفهمیدم چی خوندم!! عجب حضور قلبی داشتم!! نمی دونم چرا همه چی سر نماز میاد تو ذهنم.

فکر کنم مطهّره کوچولوی ما هم فهمیده که خوردن مُهر سجاده خیلی شیرین تر از تماشای نماز خوندن خاله جونشه.




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.