سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 86 شهریور 6 توسط فاطمه ایمانی | نظر

عید بر عاشقان مبارک باد

امشب شب عظیمیه. شبی پر برکت. شبی که امام محمد باقر علیه السلام این شب را افضل شب ها بعد از لیلة القدر معرفی کرده.

نمی دونم تو شهر شما چه خبره. حتما تموم شهرتون آذین بندی و چراغانی شده. وقتی آدم می بینه که شهر به خاطر قدوم سبز امام زمانش آذین بندی شده، احساس غرور می کنه. لذت می بره.

نمی دونم. اصلا حوصله ندارم نکوهش و سرزنش کنم که آهای شیعه ها شما که اینقدر شاد هستید و خوشحال، خداییش چقدر منتظرید؟! آخه خودم بدترینشون هستم. اصلا خودم را در اون حد نمی بینم که بخوام از این حرفا بزنم.

تو شهری که من ساکن هستم، نود درصد مردمونش اهل تسنّن هستند. بیشترشون معتقدند که امام زمان هنوز به دنیا نیومده ولی یه روزی به دنیا میاد و جهان را پر از عدالت می کنه. واسه همینم تو این شهر، نیمه شعبان از چراغانی و جشن و سرور خبری نیست. البته کم لطفی نشه؛ یه حسینیه و یه مهدیه مخصوص شیعه ها اینجا هست که تو کل شهر فقط همون دو تا خیابونی که حسینیه و مهدیه توشه چراغونی میشه و شب و روز میلاد جشن می گیرند.

دیشب وقتی تو خیابون قدم می زدم، دلم عجیب گرفت. از اینکه امام زمان چقدر تو این شهر غریبه. شهر خاموشه و کسی خیالیش نیست که بابا نیمه شعبان داره می رسه. از اونجایی که نیمه شعبان های قم را دیده بودم، که چقدر به شهر می رسند و جشن و سرور به پا می کنند.

ولی یه لحظه از خودم بدم اومد. به خودم گفتم حالا فاطمه خانوم! تویی که چند سال پیش نیمه شعبان قم بودی با حالا که سنندج هستی چه فرقی داری؟ تو همون شیعه ای. ولی آیا از اون نیمه شعبان تا این نیمه کاری کردی که مرضی خدا و امام زمانت باشه؟ خوب حتما میگی آره خیلی کارا کردم. قبول. ولی آیا لابلای اون کارهای خوب ناخواسته یه کارایی هم نکردی که دل امام زمونت بشکنه و ازت ناراضی بشه؟!

خداییش تنم لرزید. چون وقتی خوب فکر کردم دیدم خیلی بیشتر از اونی که تصورش را می کردم ....... بذارید نگم. نمی خوام بیشتر از این شرمنده بشم. همینجوریشم حسابی خورد و خمیرم.

من چطوری به خودم اجازه می دهم که به چراغونی نبودن شهری که ساکنش هستم گیر بدهم. چرا به چیزای مهمتر گیر نمی دهم؟ اصلا چرا وقتی گناه می کنم فکر این نیستم که امام زمانم غریبه؟ به این فکر نمی کنم که وقتی نامه اعمالم را به دست امام زمانم می دهند چه احساسی نسبت به من پیدا می کنه؟

کاش به عهدی که امشب با امام زمانم می بندم، پایبند بمونم و این دفعه دیگه قولم را نشکنم.

یک چشم زدن غافل از آن ماه نباشی!

شاید که نگاهت کند آگاه نباشی

التماس دعا




نوشته شده در تاریخ جمعه 86 تیر 29 توسط فاطمه ایمانی | نظر

صحن مسجد جمکران در ازدحام عاشقانی که از دور و نزدیک به عشق مولا و سرور خویش آمده اند، فرو رفته است آنانکه وارد محوطه صحن می شوند، همه حالی خوش دارند ، نجواهای عاشقانه، زمزمه های دردمندانه ازهرسو به گوش می رسد. اینجا گویی همه معشوق ها، همه خواستها، همه نیازها تنها دریک وجود خلاصه می شود و آن وجود نازنین حضرت حجت علیه السلام است همه به عشق او به این مکان آمده اند و گویی بویی از وجود مقدسش را در این مسجد می شنوند.
اینجا همه چیز به حضرت صاحب الامر ختم می شود.

زنی میانسال درگوشه ای ایستاده، تکه کاغذی را جلوی چشمانش گرفته و آرام می خواند و می گرید: آهسته سرک می کشم. قطعه شعری است: بیت اولش این است:
ما منتظران رخ موعود تو هستیم      تا صبح فرج دیده بیدار نشستیم
می اندیشم: اینجا چرا تا این حد انسان را به امام زمان نزدیک می کند؟
«تاریخ قم» را می گشایم تا پاسخ این پرسش را دریابم.
«شیخ عفیف، حسن بن مثله جمکرانی رحمة الله علیه می گوید: شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سال 393هجری درسرسرای خود خوابیده بودم که درخواب دیدم، جماعتی مردم به در سرای من آمده اند و نیمی ازشب گذشته مرا بیدار کردند و گفتند: برخیز و طلب امام زمان را اجابت کن که تو را می خواند.
از خواب بیدارشدم و لباس پوشیده به در سرای آمدم. جماعتی از بزرگان را دیدم. سلام کردم. آنها جوابم داده، مرحبا گفتند و مرا بیاوردند تا بدان جایگاه که اکنون مسجد است. چون نیک نگریستم تختی دیدم نهاده و جوانی حدوداً سی ساله برآن نشسته و پیش او نشسته و فزون از شصت مرد، برگرد او نماز می کنند. بعضی از نمازکنندگان جامه سپید و برخی دیگر جامه سبز داشتند. آن پیر مرا نشانید ودانستم که حضرت خضر است و ناگاه امام زمان(عج) مرا به نام خواند و فرمود:
ای پسر مثله، برو به حسن مسلم بگو که تو چندسال است عمارت این زمین می کنی. باید هر انتفاع که از این زمین برگرفته ای، ردکنی تا بدین موضع، مسجد بنا کنند. به حسن مسلم بگو که این زمین شریفی است و خدای تعالی، این زمین را از زمین های دیگر برگزیده و شریف کرده است.
گفتم یاسید و مولای من! مرا در این امر نشانی باید. چرا که جماعت، سخن بی نشان و حجت نشنوند و قول مرا به راستی و صدق نگیرند. حضرت فرمودند: « ما اینجا علامتی می گذاریم که تصدیق قول تو باشد. تو برو و رسالت ما بجای آر و مردم را بگوی تا بدین موضع رغبت کنند و چهار رکعت نماز اینجا بگذارند.»
جماعت حاضر در صحن مسجد، گویی همه این رخدادها را به چشم دیده اند. با هیچکس سخن نمی توان گفت. چنان از خود بیخودند که گویی به دیاری غیرزمینی آمده اند. در میان جمع، ناگاه صورت جوانی که به تنهایی در گوشه ای از صحن ایستاده، در قاب چشمانم ثابت می ماند. به نظرم بیست سالی بیشتر ندارد.
سرو وضعش کاملاً امروزی و جوان پسند است. شلوار لی چسبان، پیراهن آستین کوتاه با نوشته های خارجی و کفش کتانی. زنجیر طلایی که به گردنش آویخته و موهایی بلندی که از پشت آن را بسته است، توجهم را جلب می کند. انگار در میان جمع ساده پوشی که در صحن مسجد، پیر و جوانشان، یکدست و یک رنگند، وصله ای ناجور به چشم می آید. مردم در این مکان دنبال حقیقتی می گردند که آنها را چنان مفتون و شیفته ساخته است که هرگز به ظاهر خود توجهی ندارند. اما این جوان...

نزدیک می روم و با هر سختی که هست باب صحبت را می گشایم. می پرسم: به نظر نمی رسد اهل اینطور کارها باشی. شبهای چهارشنبه و جمکران و نجوا وتوسل... شانه هایش را بالا می اندازد و حرفم را تایید می کند. می پرسم پس چه شد که آمدی. می گوید: برای اولین بار است که می آیم. از این و آن پرسیدم اگر کسی بخواهد به امام زمان توسل کند کجا باید برود، گفتند بهتر است برود جمکران و من آمدم.

می پرسم چه شد که خواستی به امام زمان توسل کنی؟ سکوت می کند. به چهره اش خیره می شوم. اشک در چشمانش حلقه می زند. می گوید: نمی توانم بگویم. فقط این را بدان که در یک اتفاق، دست « او» را در نجات خودم دیدم. فهمیدم که انسانی با یک قدرت ماورای بشری و با یک محبت و عشق غیرقابل بیان، کمکم کرده است. و می گوید... می گذارم در همان حال زیبا بماند و دور می شوم .
چهره آدم ها، رفتار وکردارشان و احساس و ادراکشان دراینجا بگونه ای است که آرزو می کنم ای کاش همیشه همینطور بمانند.
گویی همه به شکل زیبایی عوض شده اند. حتی وقتی پای کسی را به اشتباه زیر پا می فشارم واکنشی جز لبخند نمی بینم.

مسجد جمکران گویی پاره ای از بهشت خداست و مردم دراین بهشت خاکی گمگشته خود را می جویند.

اللّهم عجل لولیک الفرج

برگرفته از سایت www.e-resaneh.com




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 86 اردیبهشت 26 توسط فاطمه ایمانی | نظر

 

سلام

امشب دلم خیلی گرفته. غم عجیبی همه وجودم را فرا گرفته.

این هفته، شب جمعه ام یک شب جلو تر از راه رسیده. دلم خیلی گرفته. کاش آقامون زودتر ظهور کنه. کاش زودتر بیاید. وقتی یاد آقایم می افتم، خیلی شرمنده می شوم. یعنی من فقط جمعه ها باید یادش بیافتم. من چه منتظری هستم که دل مولایم را به درد می آورم و قلبش را می آزارم. اونقدر روسیاهم که رو ندارم به خودش بگویم که منتظرشم.

 کاش قبل از اینکه عمرم در این دنیا به اتمام برسه، یه نظر مولایم را ببینم. می دونم که یک ناز نگاه او همه مشکلاتم را حل می کند. تا کی غیبت؟ تو رو خدا دیگه بسه!

مولا جان! یا صاحب الزّمان!

 تا کی؟!

چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم، ای طُرفه نگارم

از دوری صیّاد دگر تاب ندارم، رفته است قرارم

چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوا نم

تا دام در آغوش نگیرم نگرانم

*******

در بند و گرفتار بر آن سلسله مویم

از دیده ره کوی تو با اشک بشویم

با حال نزارم    با حال نزارم

*******

برخیز که داد از من بیچاره ستانی

بنشین که شرر در دل تنگم بنشانی

تا آن لب شیرین به سخن باز گشایی

خوش جلوه نمایی

ای بُرده امان از دل عشّاق کجایی

تا سجده گزارم   تا سجده گزارم

*******

گر بوی تو را باد به منزل برساند

جانم برهاند

ور نه ز وجودم اثری بیش نماند

جز گرد و غبارم    جز گرد و غبارم

*******

 

 




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.