سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 91 آبان 2 توسط فاطمه ایمانی | نظر

عرفه نزدیکه....

عرفه را به تمام معنا می خواهم ...

شب های قدر ماه مبارک رمضان رو بخاطر زایمانم از دست دادم و نتونستم اونطور که به دلم میشینه توبه کنم.... خیلی ها گفتند تو با تحمل درد زایمان و وضع حمل گناهانت پاک شد و خدا بخشیدت..... ولی من سبک نشدم! من هنوز گناه کارم :( شب قدر را از دست دادم ، نمیخوام عرفه را هم از دست بدم.... میخوام دلمو خالی کنم.... میخوام سبک بشم.... میخوام از بار گناهام سبک بشم....

خسته ام کرده این گناااااااااااااااااااه .....

خسته شدم از گنااااااااااااه ..... خستههههه :(

چرا ولم نمیکنه گناه؟! چرا راحتم نمیذاره! :( چرا هی توبه میکنم و به ثانیه نکشیده توبه ام را میشکنم؟! :( خسته شدم از این اراده ی ضعیف ... خسته ام خدا خسته ام :(

شرمنده ام خدا :( شرمنده ام بخاطر تمام گناهانم :(

خدایا نذار عرفه رو از دست بدم... خدایا التماست میکنم به من توفیق بده بتونم از عرفه نهایت استفاده رو ببرم ... خدایا من به کمکت نیاز دارم... خدایا کمکم کن... خدایاااااااااااا ....

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ‏ ؛  

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که پرده ی عصمتم را میدرد ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ‏؛

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که عذاب و گرفتاری رو بر من نازل میکنه ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ‏؛

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که باعث شده نعمتت رو بر من تغییر بدی و ازم بگیری ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ؛

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که باعث شده دعاهام مستجاب نشه ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ الْبَلاَءَ؛

خدایا منو ببخش بخاطر گناهانی که باعث شده بلا و مصیبت بر من نازل بشه ...

اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِی کُلَّ ذَنْبٍ أَذْبْتُهُ وَ کُلَّ خَطِیئَةٍ أَخْطَأْتُهَا؛

خدایا هر گناهی از من سر زده ببخش ... هر خطایی از من سر زده به بزرگی خودت ببخش ...

خدای من همه به من گفتن تو مهربونی..... گفتن تو کسی رو نا امید از در خونه ات رد نمیکنی ........

اللَّهُمَّ لاَ أَجِدُ لِذُنُوبِی غَافِراً وَ لاَ لِقَبَائِحِی سَاتِراً؛

خدایا فقط تو میتونی گناهان منو ببخشی و خطاهامو بپوشونی ... خدایا به من رحم کن ...

اللَّهُمَّ عَظُمَ بَلاَئِی وَ أَفْرَطَ بِی سُوءُ حَالِی؛

خدایا غمی بزرگ در دل دارم و حالی نا خوش ... فقط تو میتونی کمکم کنی خداااااااا ...

إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ؛

خدایا جز تو کسی رو ندارم... خدایا فقط تو رو دارم... فقط تو از حال دلم خبر داری ...

مُعْتَذِراً نَادِماً مُنْکَسِراً مُسْتَقِیلاً مُسْتَغْفِراً مُنِیباً؛

خدایا با عذرخواهی و پشیمونی نزد تو اومدم ... شکسته دلم خدا ...پشیمونم خدا ... خدایا منو ببخش ...

یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی

پروردگارا به ناتوانی من رحم کن ...

خدایا من بنده ی ناتوان و ضعیفی هستم که جز رحمت تو چیز دیگه ای دلم رو آروم نمیکنه ...

خدایا کمکم کن...

هر وقت ازت خواستم کمکم کنی نا امیدم نکردی ... این بار هم منو ببخش ...

یَا رَبِّ ... یَا رَبِّ ... یَا رَبِّ ...  


 





طبقه بندی: عرفه،  توبه،  استغفار
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 آبان 16 توسط فاطمه ایمانی | نظر


این روزها برگ های زرد درختان است که همراه من است... صدای خش خش برگ هایی که روی زمین آرام خوابیده اند روحم را نوازش میدهد ...
مدت هاست که شکوفه های درختان را ندیده ام... یا شاید دیده ام و حواسم نیست ...
سالهاست شکوفه های بهاری را فراموش کرده ام... آلبوم کودکی هایم را ورق نزده ام ...
میخواهم بنویسم ... به یاد شکوفه هایی که درخت کودکی ام را بها داده بود ... همان درخت هایی که غرورشان سرسبزی شان بود و حس بودنشان حس زندگی ...
چقدر زیبا بود روزهای کودکی ... زیبا بود کودکی های آن روزها .... همان روزهایی که در میان شکوفه های سفید و صورتی قدم میزدم و تا خورشید می دویدم ...
روزگاری که صداقت حرف اول بود و بس ...





طبقه بندی: پاییز،  درختان،  شکوفه ها
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 12 توسط فاطمه ایمانی | نظر

نذر می کنم خدا .... آدمی دگر شوم .... قصد می کنم که من .... خالی از شرر شوم
هست نیتم هنوز .... بندگی کنم تو را .... شاید عاقبت دلم .... حور جنتی شود
قصه اش دراز بود .... آن هبوط سرد، لیک .... نور تو دلیل شد .... آدمی دگر شوم
سخت سینه ها خدا .... زنده های مرده اند .... نیست باورم که من .... مرده ای دگر شوم
خاک قسمتم شده .... هادی ام شو ای خدا .... طالب سمن شوم .... سوخت آنچه داشتم
هر چه را که کاشتم .... معصیت دلیل شد .... معرفت نداشتم .... هستیم تباه شد

مال شر ناس شد .... صبر کن خدا خدا .... باورت نداشتم .... قادر، اولش کجاست ؟
فرصتی هنوز هست؟ .... آدمی دگر شوم .... تنگ گشته وقت نیست .... فرصت درنگ نیست
ای خدا مدد رسان .... بنده ای دگر شوم .... گفته ای تو هل اتی .... خواب بوده ام همی
ای خدا مدد رسان .... آدمی دگر شوم .... واقعه چه سخت بود .... سهم من شکنج بود

نازک است چه پوستم .... آتشش شرنگ بود .... آن جزا هنوز هست .... آدمی که خوب بود
قامتی ز نور بست .... داد در رَهَت خدا .... آنچه داشت .... غفور هست

بنده ای که خوب بود .... جای او چو هور هست .... چشمهای پاک را .... رو به زور به زور بست
الغرض .... تمام شد .... عاقبت زمان، فغان .... قسمتت تو خود کنی .... نور یا شرر بدان
دوزخ آ ن گناه توست .... گوشها، زبان توست .... بخل ها، حسادتست .... هیزمش، تباه توست
نیّتت چو پاک شد .... قصد تو صیام شد .... بذل چون مرام شد .... زیر آن درخت سبز
می شوی به روی تخت .... جام های نقره گون .... مل، شراب شهد گون
حوریان طبق طبق .... ذکر رب به لب به لب .... بهرت آورند نور .... از غفور ، صبور، نور
نذر من هنوز هست .... معصیت ، هبوط هست
بد شدن ، سقوط هست .... آدمی چو حور هست
لیک من هنوز هم .... نیتم به خوب هست
امضاء : انسان
( اثر: منیره بیطرفان ـ قم )





طبقه بندی: نامه،  شعر،  انسان،  خدا
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 تیر 17 توسط فاطمه ایمانی | نظر

یادش به خیر یه روزگاری هر وقت احساس تنهایی میکردم و دلم می گرفت ، میرفتم کنار پنجره و منظره ی زیبای کوهپایه ی نزدیک خونه مون را با لذت تماشا می کردم. زمستونای برفی کوه و تابستونای سرسبزش ، همه و همه امید را به زندگیم می آورد. چقدر آرامش پیدا می کردم!

ولی الان چند ساله که وقتی میرم کنار پنجره جز درخت آلوچه ی توی حیاط خونه مون و چند تا ساختمون آپارتمانی چیز دیگه ای نمی بینم. وقتی ساختن آپارتمانهای کوچه جلویی مون شروع شد تا مدتها اشک ریختم و غصه خوردم چون ساختمانهای جدید جلوی منظره ی زیبای کوهپایه رو می گرفتند.

ولی ساختمانهای جدید یه فایده هم برام داشت. اونم این بود که مجبور شدم برای دیدن کوهپایه زیبا یه کمی به خودم زحمت بدم و بجای تماشای مناظر زیبای کوهپایه از پشت پنجره ، از خونه بیرون برم و دنیا رو جور دیگه ای ببینم.




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 خرداد 7 توسط فاطمه ایمانی | نظر

بزرگی برایمان جریانی را تعریف کرد که من نیز در اینجا برای شما نقل میکنم: 

پسر عمه ای دارم که نصیحت می کرد تا والدینت زنده هستند قدر آنها را بدان، دیر زمانی خواهد رسید که بسیار بسیار دیر خواهد شد.

تعریف می کرد: بچه بودم بعد از فراغت از بازی و شادی خسته و کوفته به خانه برگشتم! دیدم مادرم در رختخواب خوابیده و مریض احواله.

مادرم بامهربونی هی می گفت: مادر ! بیا چند دقیقه پیش من میخوام بیشتر ببینمت! محمد پسرم می خوام از نزدیک نگاهت کنم ....  

ولی من چه کردم! بدون اینکه توجه ای به او کنم، از فرط خستگی بازی کودکانه رفتم برای استراحت و خواب.

صبح با صدای آه و ناله و شیون اطرافیان از خواب بیدار شدم ، به ناگاه جمعیت انبوهی را در خانه مان دیدم که می گفتند: لا اله الا الله... به عزت و شرف محمد لا اله الا الله....

 آری مادر به زیبایی هر چه تمام تر خوابیده بود! مادرم دیگر نبود! مادر دیگر به من نگاه نمیکرد! آه ...

مادر دیگر نبود که به من بگوید دیر شد پسر ! بیدار شو !

گویا سال هایی بی جاودانه رقم خورد ...

راه می رفتم با صدای او، می نشستم برای او، می نوشتم برای دست های سرد او، می گریستم برای نگاه شکسته در آغاز پایان او ، می مردم هر روز برای گفتن یک بار لا لایی زیبای او،

دیگر می دانستم، بزرگ شده بودم

و انگار خسته تر در قصه ای بی گریز ، پایان را لمس می کردم،

مادرم در بستر خاکستری بیمارگونه ای آشفته، با مرگ ملاصق بود

انگار دیگر، تنها در شب بی آغازی دیگر، صدایی نبود،

لا لایی نبود،

انگار همه در سوگ غمناک شکستن صدایی مادرگونه ، سخت می گریستند

مادر من هم نبود

او هم به قصه ای در سرزمین پرپر یادی واژگون از سرخی بی دلیل، شب و روز را ترک گفته بود،

مادر من هم به سایه ای بی آغاز، ما را ترک گفته بود

او دیگر نبود تا که طنین نازک صدایش مرا بلرزاند به یادی ناب گونه،

به فریادی سرخ وار از آتشی در درون ، فریاد می زنم:

مادرم را می خواهمآه مادر مادر مادر ...

می خواهم برایم بگوید، مرا بزند، مرا با زور غذا دهد.

من مادرم را می خواهم ...

می خواهم بگوید : دیر شد پسر، چرا نمیری!

انگار زمان دیگر با من قهر است ...

هیچگاه نخواهد شد ،

نخواهد شد که باغ سبزوار مادرم را دیگر بار ببینم ،

نخواهد شد که دستهای سردش را آرام ببوسم ،

نخواهد شد که در زمستان از خیال لبریز، آرام لباس تنم کند!

نخواهد شد که مرا ببوسد!

نخواهد شد که مرا در شب تاریخ ساز از دیروز خوش تر ، بغل کند و نگاهش را به من هدیه دهد!

دیگر هیچ هم نخواهد شد هیچ وار ...من مادرم را می خواهم ...

مادرم خواب است ... آرام حرف بزنید! مادرم خواب است ... مادرم خواب است ...

آه مادر مادر مادر ...

 





طبقه بندی: مادر
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 اردیبهشت 30 توسط فاطمه ایمانی | نظر

به نام خداوند بخشنده مهربان

سلام

( ابتدا به خاطر طولانی بودن این پست عذرخواهی میکنم. راستش وقتی شروع به نوشتن کردم دست خودم نبود به کجا ختمش کنم. اگه حوصله داشتید بخونید وگرنه دعام کنید. همین. )

امروز جسم مرد بزرگی در زمین جای گرفت که عارف بالله و عالمی ربّانی بود.

حتما این چند روزه درباره ی مرحوم آیت الله بهجت در خبرگزاری ها و سایت و رادیو و تلویزیون حرف های زیادی شنیده اید.

نمیدونم این مرد بزرگ را چطوری توصیف کنم که حق را ادا کرده باشم ولی نمیخوام حرف های تکراری بزنم چون مطمئنن همه تون این شخصیت بزرگ را خیلی خوب میشناسید.

چند سال دوره ی دانشجویی که در شهرستان قم سر میکردم توفیق زیارت ایشون را در مسجدشون ( انتهای بازار عربها ) و در حرم مطهّر خانم فاطمه ی معصومه سلام الله علیها پیدا کردم.

یادمه اولین بار با دوستانم برای نماز ظهر به مسجدی که ایشون پیش نمازش بودند رفتیم. قبل از اون از یک نفر شنیده بودم که وقتی آیت الله بهجت نماز می خونند، موقع رکوع همه ی دیوارهای مسجد میلرزه. خیلی دوست داشتم ببینم آیا این حرف واقعیت داره یا نه. یه موضوع دیگه ای هم که در زبان عوام الناس شنیده بودم این بود که ایشون دارای چشم برزخی هستند و قادر به دیدن چهره ی واقعی افراد بر اساس باطنشون هستند به همین دلیل وقتی نماز آیت الله بهجت تموم میشه مردمی که پشت سرش نماز می خونند با عجله از مسجد فرار می کنند که یک وقت این عالم چهره ی باطنی اونها را نبینه و آبروشون بره.

الحمدلله قسمت شد و من هم پشت سر ایشون نماز خوندم ولی موقع رکوع دیوارهای مسجد نلرزید. اون چیزی که می لرزید قلب خودم بود. دو قسمت از نماز ایشون واقعا من را منقلب میکرد. یکی قنوت های دلنشینشون و دیگری سلام آخر نمازشون که گویی رسول الله را مقابل خود می دیدند انقدر که با احساس سلام می دادند. هیچ کجا ندیدم کسی مانند ایشون سلام نماز را بخواند. امکان نداشت اشک آدم را در نیاره.

ما وقتی نماز میخونیم هیچ توجه نمی کنیم وقتی داریم سلام میدیم به چه کسی سلام میدیم. مگه جواب سلام واجب نیست پس چرا ما جواب سلامی که در نماز می دهیم را نمی شنویم. خوش به حال آیة الله بهجت که انقدر تزکیه نفس داشتند که جواب سلام رسول الله را در نماز می شنیدند. این موضوع را کسی به من نگفته ولی لحن کلام ایشون موقع سلام دادن میرسوند که واقعا جواب سلامشون را گرفتند. اونهایی که رفتند مسجدشون خیلی خوب می فهمند که من چی میگم.

اما در مورد موضوع دوم داشتن چشم برزخی ایشون صحیح بود ولی فرار مأمومین پس از پایان نماز شایعه ای بیش نبود. زیرا پس از اتمام نماز مأمومین نه تنها فرار نمی کردند که همه منتظر می شدند آیت الله بهجت از جایشان برخیزند تا آنها با اشتیاق به ایشان عرض سلام کنند. خیلی از جمعیت هم جلوی درب ورودی مسجد منتظر می ماندند تا چهره ی نورانی ایشان را ببینند.

من با دیدن چهره ی ملکوتی آیت الله بهجت بود که به این حرف ایمان پیدا کردم که دیدن چهره عالم عبادت است. زیرا همیشه با دیدن چهره ی ایشون تمام مشکلات و نا آرامی های درونم از بین می رفت و آرامش عجیبی پیدا می کردم و احساس می کردم به خدا نزدیک شدم.

شاید یک علت اینکه دوران دانشجویی من از معنوی ترین روزهای زندگیم بود این باشه که در فضایی معنوی به سر می بردم و زیارت خانم فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و دیدار آیات عظام ، وجود مسجد جمکران ، امامزاده های فراوانی که در شهر قم است ، گلزار شهدای قم که مأمن من در صبح جمعه ها بود، همه و همه باعث میشد این حالت بیشتر دوام پیدا کنه.

ولی حالا بعد از پنج شش سال که از قم خارج شده ام و از اون فضا دور شده ام خیلی افت معنوی داشتم. اونقدر که خودم هنوز در شوک هستم. یعنی من انقدر ضعیف النفس هستم که فضای زندگیم انقدر در روحیه ام تأثیر میگذاره؟!

درسته که خیلی ها می گویند انسان مؤمن حتی در میان کافران نیز هیچ تغییری در روحیات و معنویاتش بوجود نمیاد و راسخ و محکم میمونه ، ولی من مطمئن شدم انسان مؤمنی نیستم چون فضاهای معنوی خیلی در من تأثیر گذاره.

هر چی سنّم بالاتر میره احساس می کنم از خدا دورتر میشم. گاهی اوقات از خودم متنفر میشم که چرا تا این حد از نظر معنوی نزول کردم که به راحتی گناه می کنم و از خدای خودم شرم نمی کنم.

دعام کنید. دعا کنید که با نذری که برای حضرت آیة الله بهجت کرده ام روح ملکوتی ایشون نظری در زندگیم بیاندازه و کمکم کنه بتونم ذره ای به خدا نزدیک بشم و انقدر از جاهلیت خودم عذاب نکشم.

استادی داشتم که میگفت شما حتی اگه یک صلوات به آیت الله بهجت هدیه کنید ایشان متوجه می شوند و برایتان جبران می کنند.

خود این استاد خاطره ای از دوران طلبگی اش تعریف کرد که سعی داشته به دیدار این عالم ربّانی برود و مشکلش را با ایشون مطرح کنه ولی هر بارکه جلوی درب خانه ی ایشون میرفته انقدر کوچه شلوغ بوده و جمعیت زیادی برای زیارت ایشون اونجا بودند که نمیتونسته جلو بره و با ایشون حرف بزنه.

لذا فکری به ذهنش میرسه و برای پدر و مادر آیت الله بهجت فاتحه میخونه و به روحشون هدیه میکنه تا از این طریق مورد عنایت آیة الله بهجت قرار بگیره.

از قضا فردای همون روز وقتی به کوچه میرسه می بینه طبق معمول جلوی درب منزل ایشون ازدحام جمعیت به حدّیه که نمیتونه جلو بره. با دل شکستگی گوشه ای می ایسته و منتظر خروج ایشون از منزل میشه. وقتی که آیت الله بهجت از منزل خارج می شوند اولین کاری که می کنند اینه که با دست به طرف این طلبه اشاره میکنند و به جمعیت می گویند اجازه بدهید این جوان بیاد جلو حرفش را بزنه.

جوانی که چندین هفته تلاش میکرده از میان جمعیت مشتاق خودش را به آیت الله بهجت برسونه، این بار با اشاره ی خود ایشون موفق میشه جلو بره و صحبت کنه.

این یک داستان نیست. واقعیت است. موارد دیگه ای هم خودم و دوستانم وقتی قم بودیم با چشمان خودمون دیدیم و به عارف بالله بودن ایشون ایمان پیدا کردیم. خدا رحمتشون کنه. هر کسی موفق شد ایشون را زیارت کنه خیلی خوب میتونه حرف های من را درک کنه. خیلی دوست داشتم بازم توفیق پیدا میکردم برم مسجدشون و پشت سرشون نماز بخونم ولی کم سعادتی باعث شد یک سال از این فیض محروم بمانم و با وجودی که به قم میرفتم انقدر از نظر معنوی سقوط کرده بودم و غرق مادیات شده بودم که اصلا یادم نبود آیت الله بهجتی هست که دوره دانشجویی حداقل ماهی یک بار به مسجدشون میرفتم. آیت الله بهجتی که هر وقت دلم خیلی میگرفت و مشکلات داغونم میکرد صبح زود میرفتم حرم منتظر ورودشون می شدم و با دیدن چهره ی ملکوتیشون آرامش پیدا میکردم. خدا شاهده که بارها با دیدن چهره ی ایشون نشاط عجیبی در دلم افتاد و کوه غم هام فرو پاشید.

ای خدااااااااا

خیلی از خودم ناراحتم. کسی که موفق به زیارت ایشون میشه چطور میتونه دیگه سمت گناه بره؟! چرا من باید با مرگ این عزیزت به یادش بیافتم و به خودم بیام و برگردم به دورانی که حداقل یک ذره معنویت توی وجودم بود. ولی حالا شرم دارم با تو حرف بزنم از بس که روسیاهم و به قول هایی که بهت دادم عمل نکردم.

من بنده ی عاصی و روسیاه میخوام توبه کنم. خدایا از تو به حرمت صلواتی که برای روح عزیزت میفرستم میخوام که کمکم کنی این بار توبه ام را نشکنم.

خدایاااااااااااااااااااااا





طبقه بندی: آیة الله بهجت ، عالم ربّانی
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 اردیبهشت 16 توسط فاطمه ایمانی | نظر

خودم که دستم به نوشتن نمیره ولی این مطلب خیلی آشفته ام کرد:

می گفت مادرمو خیلی دوست دارم ، اونم منو خیلی دوست داره ولی یه سوء تفاهم پیش اومد که تا چند ماه بین منو مامانم فاصله افتاد یعنی قهر کرده بودیم . بعد از چند ماه خواهرو برادرام اومدن پیشم گفتن فردا روز مادره ما میریم پیش مامان اگه خواستی بیا . فردا شد دلم خیلی تنگ شده بود میدونستم همه اونجا دورو بر مادرمو گرفتن و دارن کادو میدن ، ولی یه جورایی روم نمی شد برم دلهره داشتم ، خیلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه طاقت نیووردم و یه هدیه گرفتم و رفتم پیش مادرم ، تا منو دید یهو بلند شد ، آروم اشکاش سرازیر شد و منو بغل کرد و گفت خوش اومدی.......معلوم بود خیلی وقته منتظرمه و من با اینکه دیر رفته بودم ولی خیلی با محبت تحویلم گرفت ، از همه بچه ها که اونجا بودن بیشتر نگاهش به من بود یه احساس غریبی بود بیشتر به من محبت میکرد و میخواست اشتباهمو به روم نیاره ، میخواست شرمنده نباشم...........

خدای من میدونم خیلی وقته منتظرمی ، من بی وفا خیلی دیر به دیر میام برای عذرخواهی ولی اینبار هم مثل همیشه با آغوش باز منو پذیرایی.........اینبار بین خوبان تو قایم شدم و دارم میام که بگم غلط کردم ولی می دونم نگاهت به من یه جور دیگست یه نگاه پر محبت ، یه نگاه عاشقانه و صمیمی ، دست نوازشت به سر من یه جور دیگه کشیده میشه آخه من گنهکارم و اومدم عذرخواهی........میدونم خیلی وقته منتظر منی و نمیخوای احساس شرمندگی کنم ، خدای من تو چقدر مهربانی ، جوری منو تحویل میگیری که نه دیگرون متوجه بشن بین منو تو سرو سری است نه من گنهکار احساس شرمندگی کنم . خدایا تا اینجا که اومدم بذار با همه وجودم بگم ، بذار آروم و بی صدا بگم ، بذار یه جوری بگم که کسی نشنوه ، بذار بگم که...

منبع: وبلاگ نگاهم برای تو




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.