سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ شنبه 90 آبان 14 توسط فاطمه ایمانی | نظر

دیروز مجلس چهلم یکی از آشنایان دور همسرم بود. معمولا وقتی به مجلس ختم میرم قرآن هایی که حزب حزب مجلّد شدند را میذارند وسط هر کسی یک حزب یا بیشتر میخونه هدیه به متوفی میکنه و یه ختم قرآن در اون مجلس نثار روح متوفی میشه. و فاتحه و صلوات و غالبا مداحی و سخنرانی.

ولی تو مجلس دیروز هیچ خبری از این چیزایی که گفتم نبود. حتی یه قرآن هم وجود نداشت. نه سخنرانی نه مداحی ... فقط نوار معروف " إذا الشمس کوّرت ... " استاد عبد الباسط از بلندگو پخش بود و هر کی با کنار دستیش مشغول صحبت بود، انگار نه انگار که مجلس ختمه و حداقل به احترام قرآنی که داره پخش میشه ساکت نبودند.

قرآن کوچیکمو از کیفم در اوردم و سوره ای قرائت کردم و هدیه کردم به متوفی. خیلی ها از همون ابتدا که وارد مجلس شدم یه بند به من نگاه می کردند و چشم ازم برنمی داشتند و در گوشی با هم صحبت می کردند. ولی تابلو بود که درباره ی من صحبت می کنند. حتی یه نفر از اون سمت مجلس بخاطر ستونی که مانعش بود و نمیتونست درست منو ببینه هی خم میشد و به من نگاه میکرد. به فامیل همسرم که همراهم بود گفتم اینا چرا چشم از من برنمیدارند؟!  گفت خب تازه عروس و تازه وارد به این طایفه ای همه شون دوس دارند ببیند عروس جدید چه شکلیه. گفتم حالا خوبه که سه ماه و نیم از عروسیمون میگذره. هر چی هم که باشه نباید اینقد تابلو به من نگاه کنند و چشم ازم برندارند. چقد بده زیر ذره بین باشی و نتونی هیچی بگی ...

اذان ظهر شد و هر کسی در گوشه ای از مجلس نمازش را خوند و دوباره هم همه ی گفتگوی خانم ها بلند شد. به کنار دستی ام گفتم چرا قرآن نگذاشتند که برای متوفی ختم قرآن بشه اینطوری دیگه این همه شلوغ نبود مجلس و به این مرحوم بی احترامی نمیشد! گفت پیرمردی بوده فوت شده عمر خودشو کرده بوده.

کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم. یعنی مرده هم پیر و جوان داره؟!!!

ناهار را اوردند و بعضی ها حتی موقع ناهار خوردن هم سربه سر هم میگذاشتند و میگفتند و می خندیدند. واقعا مونده بودم این چه مجلس عزاییه! به عمرم همچین مجلس چهلمی نرفته بودم!

ناهار که صرف شد همه بلند شدند از مجلس خارج شدند. به همسرم گفتم این چه مجلس عزایی بود. هیچ ختم قرآنی برای اون مرحوم بنده خدا نگرفتند! حداقل تو یه مداحی میکردی دلم آروم میگرفت روز شهادت امام باقر علیه السلام هم بود. همسرم گفت قرار شده سر مزار زیارت عاشورا بخونم همون جا مداحی هم میکنم.

رفتیم به مزار و همسرم زیارت عاشورا خوند ولی جمعیت خیلی کمی از مجلس به مزار اومده بودند و خیلی ها بعد صرف ناهار تشریف برده بودند منزلشون.

نمیدونم به حال کی باید افسوس خورد؟! متوفی! خانواده ی متوفی و صاحبان عزا! یا مدعوینی که حتی ذره ای حرمت مجلس عزا رو نگه نداشتند فقط بخاطر اینکه مرحوم سنش بالا بوده و رفتنی بوده!

وقتی انسان دستش از دنیا کوتاه میشه دیگه پیر و جوان نداره. هر کسی باشه نیاز به خیرات دیگران و خصوصا بستگان درجه اولش داره. خیرات هم فقط مادی نیست میشه معنوی با ختم صلوات و قرائت قرآن باعث آرامش روح متوفی شد. ولی متاسفانه الان بیشتر مجالس عزای چهلم ما ایرانی ها فقط جنبه ی تشریفاتی داره که کسی حرف در نیاره و مردم بدونند که مجلسی برپا شد. حتی بعضی ها خیلی تجملاتی برگزار می کنند مجالس عزا را. کسی به متوفی که دستش از دنیا کوتاه شده و نیازمند حتی یک آیه قرآنه نیست! چرا باید 2 ساعت در مجلس ختم نشست و فقط به تلاوت حمد و سوره ای اکتفا کرد!





طبقه بندی: مجلس ختم
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 90 مهر 3 توسط فاطمه ایمانی | نظر

به نام خدا

سلام

میخواستم درباره هفته ی دفاع مقدس بنویسم. خیلی فکر کردم که چی بنویسم.

همین ابتدا بخاطر طولانی شدن این پست عذرخواهی میکنم. چاره ای نبود این قلم بود که پیش می برد ...

ما عادت کردیم هر وقت میخوایم درباره ی دفاع مقدس صحبت کنیم یا مطالب کپی پیست درباره ی اتفاقات اون زمان در وبلاگمون بذاریم یا اینکه همش دیگران رو توبیخ کنیم و هی بگیم برای شهدا چیکار کردید؟ آیا حق شهدا رو درست ادا کردید؟! چقدر درباره ی دفاع مقدس می دونید؟! اصلا میدونید چرا جنگ شروع شد؟ کیا طرف حساب ما بودند؟!

اما این بار من میخوام از خودم بنویسم. خودم که بارها و بارها مورد مؤاخذه قرار رفتم که چرا درباره ی ارزشهات نمینویسی؟! چرا فراموش کردی که این وبلاگ رو برای چی راه اندازی کردی؟! مگه تو نمیخوای به عرش خدا برسی پس چرا غافل شدی  و هر چی دلت میخواد می نویسی؟!

راستشو بخواید من از اولشم هر چی دلم خواست در این وبلاگ نوشتم ولی بی هدف ننوشتم. من به هیچ کس اجازه نمیدم منو از انقلاب جدا کنه و فکر کنه یه بی خیالم که نشستم یه گوشه و دارم راحت زندگیمو میکنم و هیچی از دلاورمردی های رزمندگان و بسیجی های دفاع مقدس نمی دونم!

من تموم بچگیمو میون همین رزمندگانی که بعضی سینه چاکا ازش دم میزنند سپری کردم. می دونم ... می دونم که هر چی از شهدا بنویسیم بازم کمه! می دونم که جانبازان ما واقعا مظلوم هستند و کمتر کسی ازشون یاد میکنه! ولی من دوس دارم وقتی می نویسم این حس رو داشته باشم و با تمام وجودم درباره ی این عزیزان بنویسم! کاری که تا همین الان کردم! درسته که تعداد پست هایی که درباره ی شهدا و دفاع مقدس نوشتم نسبت به نوشته های دیگه ام خیلی کمتره! ولی هر چی که هست چیزیه که با تمام وجودم حس کردم! من اگه فقط درباره ی شهید شفیعی که بعد از شانزده سال جنازه اش سالم از زیر خاکهای عراق بیرون اومد و به وطن خودش برگشت نوشتم با تمام وجودم نوشتم! اگه از خاطرات شهید بابایی در وبلاگم نوشتم به این دلیل بود که با هر خطی که نوشتم اشک ریختم و از خودم خجالت کشیدم که نمیتونم حق مطلب رو درباره ی این بزرگواران ادا کنم!

درسته... بهتون حق میدم... من خیلی در این باره کوتاهی کردم... من حق مطلب را درباره ی دلاور مردیهای رزمندگان و شهدا و جانبازان ادا نکردم! ولی به خدا نتونستم! اعتراف می کنم کوتاهی از خودم بوده ولی تقصیری نداشتم چون باید دل بخواد تا دست به قلم بره! وقتی دل غرق دنیای فانی شده دستی که الکی به قلم بره هیچ وقت روی خواننده اش تاثیری نمیذاره! پس گذاشتم هر وقت دلم هواشونو کرد دربارشون بنویسم ...

وقتش رسیده که بنویسم ... میخوام درباره ی یک بسیجی بنویسم ... یه بسیجی که هنوزم زنده است و داره مثل بقیه ی آدما زندگی میکنه و هیچ فرقی هم با بقیه نداره ...

عضو بسیج که شد از شهر مقدس قم اعزام شد جنوب ... تو عملیات بیت المقدس شرکت داشت. میگفت خیلی از ما اسلحه نداشتیم و هر کی شهید میشد اسلحه اش به اونی که دست خالی بود می رسید تا بتونه دفاع کنه! بچه بسیجی های ما اینطوری از خاک وطنشون دفاع کردند با کمترین امکانات!

بعد عملیات اعزام شد به سپاه سقّز در استان کردستان ...

اون زمان اسم کردستان که میومد لرزه بر اندام همه میافتاد... نا امنی تو کردستان بی داد می کرد خصوصا تو بانه و سقّز که جزو شهرهای مرزی غرب کشور بودند ...

کومله و دموکرات هر شب به شهر حمله می کردند و باعث نا امنی شهر می شدند. مردم بی گناه رو به خاک و خون می کشیدند، خصوصا اگه می فهمیدند یکی از اقوام کُرد با سپاهی ها همکاری کرده به خونه اش حمله می کردند و تمام افراد خانواده اش را قتل عام می کردند.

همین نا امنی ها و حمله های هوایی پی در پی صدّام ملعون باعث شده بود که مردم شهر به روستاها و شهرهای دیگه پناه ببرند و تعداد اندکی از مردم در شهر باقی مانده بودند.

در چنین اوضاع و احوالی این بسیجی ما که حالا دیگه عضو سپاه شده بود و فعالیت در دو شهر سقّز و بانه بود، زن و چهار دخترش را به شهر سقّز امن اورد. نه اینکه دلش بخواد خانواده اش را در خطر قرار بده نه! همسرش اصرار داشت که در کنار شوهرش باشه! میگفت تو قم هم غریب هستم و تو نیستی زندگی خیلی بهم فشار میاره بدون حضور تو! اومد که هم سایه ی شوهرش بالای سرش باشه هم اینکه دلگرمی برای همسر رزمنده اش باشه تو اون دیار غربت که حتی نفس کشیدن هم جرأت میخواست!

باید با تمام وجود حسش کنی تا بفهمی من چی دارم میگم!

باید چهار تا دختر بچه ی قد و نیم قد  داشته باشی و شوهرت تو یه شهر مرزی که خطر هر لحظه تهدیدش میکنه باشه تا بفهمی اون زن چقد بهش سخت میگذشت! انقدر سخت که حاضر شد خطر را به جون بخره و عازم کردستان بشه تا کنار همسرش باشه!

کسی تا حالا از خانواده های رزمنده ها نوشته! چون توفیق شهادت پیدا نکردند و زنده موندند آیا نباید ازشون یادی بشه؟! خانواده های اونها خوش و خرم بودند؟! یا اینکه فکر میکنید الان کلی مزایا و امکانات دارند و خوش هستند و دیگه نباید ازشون چیزی گفت!

فقط کسی که تو دهه ی شصت کردستان بوده میتونه بفهمه من چی دارم میگم! کسی که بچه ی کردستان نباشه ولی بخاطر دفاع از میهنش، زمان جنگ را در کردستان سپری کرده خوب میتونه حرفای منو درک کنه!

سرمای سختی که شهر سقّز در اون زمان داشت هیچ شهری در کشور تجربه نکرده! تلویزیون که همیشه شهر سقّز را به عنوان سردترین شهر در اخبارش اعلام میکرد گواه بر این مساله است.

باید بودید و می دیدید همسر اون بسیجی صبح ها با تیشه به جون در ورودی خونه میافتاد تا بتونه یخ هایی که از سرما دور در خونه بسته شده بود و نمیذاشت در باز بشه را بشکنه و دخترانش رو راهی مدرسه کنه! به نظرتون تو سرمای 40 درجه زیر صفر میشه با یه چراغ نفتی علاء الدین خونه ای رو که تموم شیشه های پنجره هاش در اثر امواج بمباران ها شکسته و با پلاستیک و پتو پوشیده شده رو گرم نگه داشت! اونم با دو تا پتویی که زیر پاشون میانداختند! آخه موکت نداشتند! نه اینکه ندار و فقیر باشند ها! نه! خاصیت جنگ این بود که نا امنی و خطر جاده های کردستان اجازه نمیداد اونا بتونند وسایلشونو از شهر قم به کردستان بیارند. جاده های کوهستانی کردستان مملو از کمین کومله و دموکرات بود! چه رزمنده ها و سرداران دلاوری که در همین کمین های کوهستانی جان عزیزشون رو فدای اسلام و انقلاب کردند!

چهار تا خانواده توی یه خونه زندگی می کردند. هر کدوم یک اتاق داشتند. گاهی اوقات شدت درگیری ها به حدّی زیاد می شد که بیست روز میگذشت و بسیجی ما فرصت نمیکرد به زن و بچه اش که در همون شهر بودند سر بزنه و از بقیه سراغ خانواده اش را می گرفت و همین که می فهمید حالشون خوبه و هنوز زنده اند خیالش راحت میشد.

گاهی اوقات حملات و بمباران های هوایی باعث میشد خانواده ی این رزمنده هفته ها در پناه گاه های زیرزمینی تاریک عمومی شهر زندگی کنند. تجربه ی زندگی در پناهگاه های کوچیک، باریک و تاریک رو در کودکی داشتم. وقتی آب و مواد غذایی سهمیه بندی میشد و همه نگران بودند که کسی در پناهگاه بیمار نشه که دیگه مکافات میشد ...

خیلی حرفه حاضر بشی تو یه شهری که غریب هستی و نزدیک مرز عراقه و نا امن زندگی کنی! وقتی کومله و دموکرات تا کنار دیوار خونه ات بیاند و نارنجکی را هم محض دلخوشی بندازن تو حیاط خونه ات ولی از حکمت خدا نارنجک منفجر نشه ...

مشکلات مادی و معیشتی یک طرف ... فشارهای روحی و عصبی که به خانواده ی این رزمنده وارد میشد یه طرف ... هر لحظه منتظر یه اتفاق بودن و در ترس و وحشت به سر بردن چه حسی بهت میده! هر بار که هواپیمایی بر آسمان شهر نمایان بشه و بعد صدای انفجار مهیبی به گوشت برسه و از شدت انفجار که فرسنگ ها دورتر از تو بوده شیشه های خونه ات یکجا فرو بریزه چه حالی پیدا میکنی! تو غریبی توی اون شهر! فقط خدا رو داری و بس! نه مادری نه پدری نه خواهری نه برادری! فقط یک همسر داری که نتونستی جداییشو تحمل کنی و حاضر شدی بخاطرش این همه تنهایی و سختی رو به جون بخری چون هر دو با هدف مقدسی این راه را انتخاب کردید!

درست حدس زدید. این داستانی که براتون گفتم فقط قطره ای از اون چیزی بود که برای پدر و مادر من اتفاق افتاده بود و من فقط خاطرات کودکیمو ازش به یاد دارم.

از دیدگاه من مادرم یک قهرمان بود که تونست چنین وضعیتی رو سالهای سال تحمل کنه و پدرم را تنها نذاره. همیشه روز زن که میرسه تعدادی از بانوان رو به عنوان همسر نمونه معرفی می کنند. ولی نمیدونند که امثال مادر من کم نیستند که گمنام هستند و کسی از اونها یاد نمیکنه!

خیلی از نویسندگان و خبرنگاران به سراغ همسران شهدا و جانبازان می روند و خاطرات اونها را منتشر می کنند. اما کمتر کسی به سراغ همسران و فرزندان رزمندگان هشت سال دفاع مقدس میره! کمتر کسی میدونه خانواده های این بزرگواران در طول این دوران چه کشیدند و چگونه زندگی شون را سپری کردند!

من فقط قطره ای از دریای خاطرات اون زمان رو که کودکی چهار پنج ساله بودم رو براتون نوشتم. حرفهای ناگفته ای هست که مادر سالهاست در دلش نگه داشته و کسی ازش خبر نداره ... با خوندن و شنیدن هیچ وقت نمیشه اون صحنه ها  رو با تمام وجود درک کرد ...

پی نوشت:

امروز اولین روز شروع کار مدرسه هاست و شور و شوق سراسر وجود دانش آموزان و معلمان رو فرا گرفته ...

الان دو شبه که پشت سر هم خواب می بینم که سر کلاس درس دارم تدریس می کنم ، اما افسوس که خوابی بیش نیست ...

بعد از 6 سال تدریس موفق که همه ی شاگردانم از نحوه ی کلاس داری و تدریسم راضی بودند حالا باید بشینم در خانه و در حسرت تدریس بمانم ...

حتما میگید مگه انتقالی نگرفتی به شهری که بعد از ازدواج ساکنش شدی؟! باید عرض کنم که نیروی آزاد آموزش و پرورش حتی بیمه هم نمیشه چه برسه به اینکه انتقالی هم بهش بدهند! وقتی از یک شهر به یک شهر غریب می روم دیگه اون 6 سال تدریسی که در شهر قبلی داشتم فراموش میشه و میشم یه نیروی جدید که کمتر مدیری حاضر میشه بهش کلاس بده چون نمیشناسدش!

شش سال پیش در آزمون استخدامی آموزش و پرورش قبول شدم و حتی مصاحبه هم دادم و هیچ مشکلی نداشتم ولی نمیدونم چرا هیچ وقت اسامی پذیرفته شدگان نهایی رو به صورت عمومی اعلام نکردند و نامه های مکرّر من به آموزش و پرورش استان هیچ پاسخ قانع کننده ای به دنبال نداشت ...

 

بگذریم ... هر چه هست حکمت و مصلحت خداست ... همین که از زندگی مشترکم راضی هستم خدا را شکر میکنم.

لینک های مرتبط:

خاطرات کودکی من

خاطره انگیزترین عید من





طبقه بندی: کردستان،  دفاع مقدس،  رزمندگان
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90 خرداد 16 توسط فاطمه ایمانی | نظر

دو هفته ی قبل رفته بودم کرمان دیدن همسرم . رفتیم به منزل یکی از فامیلاشون. موقع نماز همسرم چون وضو داشت زودتر از من مشغول نماز شد و من تا رفتم وضو گرفتم و برای نماز آماده شدم ایشون نمازش به پایان رسیده بود. از اینکه همیشه همسرم یه پله جلوتر از من هست بهش حسودیم شد. البته حسودی که نه! میشه گفت غبطه!

مشغول نماز شدم. رکعت اول تموم شد، میخواستم به رکوع بروم  که یهو یه موش کوچولو از گوشه ی دیوار از پشت پرده اومد وسط اتاق تا حدود نیم متری سجاده ام. نمیدونستم باید چیکار کنم! من در حالت طبیعی اگه موش میدیدم جیغ که میزدم هیچ! بی حال هم میشدم و ضعف میکردم! حالا یک موش نازنین که شبیه خانم موشا بود روبروم ایستاده بود و من در حال نماز نمیدونستم باید چیکار کنم! نهیبی به خودم زدم که خیر سرت داری نماز میخونی! به خدا توکل کن و نمازت رو ادامه بده موشه که نمیخواد بخوردت! با ترس و لرز به رکوع رفتم و سعی کردم با بلند کردن صدام در حال رکوع به همسرم بفهمونم که موش تا نزدیکی ایشون رسیده ولی همسرم انقدر در فکر فرو رفته بود که اصلا حواسش به من نبود!

خانم موشه یه کمی وسط اتاق ایستاد و به شوهرم نگاه کرد، بعد راهشو گرفت و برگشت پشت پرده. تموم حواسم به پرده بود که دوباره برنگرده طرفم! نمازم شکسته بود و دو رکعتی زودی تمومش کردم. به همسرم گفتم پشت پرده یه موشه جونم به لبم رسید تا نمازمو خوندم برو بگیرش.

همسرم قیافه ترسونم را که دید خنده اش گرفت گفت خوبه هیولا ندیدی مگه چیه نمیخوردت که! گفتم نگو من انقد از موش میترسم که خدا میدونه! الان خیلی هنر کردم که نمازمو نشکستم!

رفت سمت پرده و فرش رو بالا زد. خانوم موشه فوری دوید طرف در حیاط، منم پریدم بالای مبل! موشه در رفت ولی من هنوز تنم می لرزید. ولی خداییش خودم مونده بودم که سر نماز چقدر شجاع شده بودم که نمازمو نشکستم.

نمازم رو دوباره خوندم چون احساس میکردم نماز قبلیم نماز از ترس موش بود و همه ی حواسم به موش روبروم بود ... اینم نماز خوندن من که ادعای مسلمونی دارم! باید از خودم خجالت بکشم که انقد جاهل هستم! خدا به فریادم برسه روز قیامت ...

 





طبقه بندی: نماز ، موش ، ترس
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 آبان 23 توسط فاطمه ایمانی | نظر

امروز تو راه مدرسه معلم فلسفه دوره پیش دانشگاهی ام را بعد از سیزده سال دیدم. خیلی پیر و شکسته شده بود. سال آخر تدریسش را معلم فلسفه ی ما بود و بعدش بازنشسته شد. چند سال پیش از یکی از دوستان قدیمی ام شنیده بودم که ایشون فوت شده، ولی امروز وقتی دبیرم را دیدم واقعا خوشحال و حیرت زده شدم انگار دنیا رو بهم داده بودند. وسط خیابون شروع کردم به سلام علیک گرم با این استاد عزیز. ایشون ابتدا من را نشناخت ولی وقتی خودم رو معرفی کردم و از خاطرات اون زمان گفتم یادش اومد و خوشحال شد.
یادش بخیر همیشه وقتی می اومد کلاس ، قبل از هر کاری روی تخته می نوشت: « خدایا آسان کن و دشوار مساز. »
یادمه ایشون هر بار از بارم 5 نمره ازمون امتحان میگرفت. بار اول 5 نمره کامل را کسب کردم. دفعه بعد چهار و نیم و دفعه بعد چهار. دفعه چهارم فرصت نکرده بودم درس بخونم از 5 شدم 3/5. معلم فلسفه ام با خودکار قرمزش پایین برگه ام به ترتیب از بالا به پایین نمراتم رو نوشته بود. بعد یه فلش از بالا به پایین کشیده بود که نوک پیکان به سمت پایین بود و کنارش نوشته بود « فاطمه خانم سیر نزولی چرا؟!!! » با این کار ایشون واقعا شرمنده شدم و تصمیم گرفتم دیگه نذارم نمره ام کم بشه. خداییش سیر نزولی چرا؟!!!
من دیپلم تجربی داشتم و پیش دانشگاهی تغییر رشته دادم به رشته انسانی. خیلی نگران بودم که فهم درسی مثل فلسفه برام سخت باشه. ولی با وجود معلمی به خوبی ایشون این درس جزو شیرین ترین درس های دوران تحصیلم شد و نمره 20 را از این درس در کارنامه دوره پیش دانشگاهی کسب کردم و در کنکور هم 85 درصد فلسفه و منطق نمره اوردم. واقعا خدا کاری که فکر میکردم سخته را برام آسان کرد.
تو دوران تحصیلم یه تعداد از معلمانم رو خیلی دوست داشتم چون واقعا زحمت میکشیدند و حق مطلب را ادا میکردند. بخاطر همین هنوزه که هنوزه دعاشون میکنم و امیدوارم عاقبت به خیر بشند.
کاش بتونم جلوی سیر نزولی زندگی ام در بعضی گذرگاه ها را بگیرم و به سمت بالا حرکت کنم.
دعام کنید.





طبقه بندی: فلسفه،  معلم،  تلاش،  اراده
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 شهریور 19 توسط فاطمه ایمانی | نظر بدهید
تعطیلات قبل از امتحانات بود. تازه از
سفر کربلا و زیارت امیر المؤمنین و امام حسین و شهدای کربلا علیهم السلام
برگشته بودم. سفر کربلا باعث شده بود دو هفته از کلاسام جا بمونم. دو هفته
ی آخر ترم که بیشتر اساتید محترم یادشون میافتاد که فشرده تر درس بدند تا
جزوه هاشون تموم بشه را نبودم.
خوابگاه خلوت بود. تموم هم کلاسی هام رفته بودند شهرشون که توی خونه راحت
تر از این تعطیلات استفاده کنند و درس بخونند. به خاطر سختی سفر بیمار شده
بودم و نمی تونستم برم دانشگاه بلکه اونجا بتونم استادی، هم کلاسی غیر
خوابگاهی کسی را پیدا کنم که بهم جزوه بده برم کپی بگیرم.
کم کم هم کلاسی های خوابگاهی ام از سفر برگشتند و یکی یکی به التماسشون
میرفتم و با بدبختی راضی شون میکردم این دم امتحانی جزوه شون را بهم قرض
بدند تا بتونم اون جلساتی که عقب افتادم رو کپی کنم. ولی نمیدونم چرا به
هر کسی رو میانداختم میگفت جزوه من تکمیل نیست برو از فلانی بگیر. حتی یکی
از هم کلاسی هام بهم گفت مجبورت که نکرده بودند بری کربلا! تو که میدونستی
نزدیک امتحاناته. آدم خودش باید به فکر باشه. درس واجب تر بود یا زیارت
امام حسین؟ تو اشتباه کردی که این موقع سال تحصیلی رفتی کربلا! امام حسین
هم راضی به این کارت نبود!
حرفش خیلی برام سنگین بود. دلم خیلی گرفت ولی هیچی نگفتم. رفتم حرم حضرت
معصومه سلام الله علیها و زار زار گریه کردم. بهش گفتم می بینی چطوری زائر
حرم جدت رو تحویل میگیرند؟! آدما رو موقع سختی بیشتر میشه شناخت.
از خودشون کمک خواستم. از حضرت معصومه سلام الله علیها. از امام حسین علیه
السلام. از خودشون خواستم کمکم کنند که این ترم امتحاناتم رو خوب بدم تا
به هم کلاسی هام ثابت بشه که زیارتم اشتباه نبوده.

ادامه مطلب...


نوشته شده در تاریخ جمعه 87 تیر 28 توسط فاطمه ایمانی | نظر

 امروز داشتم طبق معمول یکی دیگه از جلسات درس لمعه را گوش می دادم.( آخه به صورت غیر حضوری با سی دی آموزشی میخونمش )

بحث رسید به نمازهای نافله. ناخودآگاه خاطره ی زمستان 83 برام زنده شد.

با اجازه خانواده به همراه دوستم و خانواده اش که مستأجرمون بودند راهی مشهد مقدس شدیم. خانواده بسیار ساده و متدیّنی بودند. مدتی هم باهاشون زندگی کرده بودم و اونها من را عضوی از خانواده شون می دونستند. من، دوستم طاهره سادات ( که از خواهر هم بهم نزدیکتره )، خواهرش و پدرش و مادرش رفتیم تهران و از اونجا سوار قطار شدیم. اواسط راه قطار برای نماز مغرب و عشاء در یکی از ایستگاه ها ایستاد. قبل از اینکه پیاده بشیم طاهره سادات گفت: حواستون باشه. اینجا مثل اتوبوس نیست که اگه جا موندی صدات کنند و برات معطل بشوند. اگه جا بمونیم بیچاره شدیم. باید نمازمون را بخونیم و سریع برگردیم به قطار.

مسیر طولانی را باید طی می کردیم تا به زیرگذری که کلی پله میخورد برسیم و بعد از اون از کلی پله دیگه بالا بریم و باز یه مسیر طولانی دیگه را طی کنیم تا برسیم به نمازخونه. پدر و مادر طاهره سادات پیر بودند و واقعا سختشون بود اون مسیر را طی کنند ولی چاره ای نبود. بندگان خدا بدو بدو راه میومدند که از بقیه جا نمونند.

خلاصه نماز را به سرعت خوندیم و اومدیم جلوی در آقایون منتظر پدر طاهره سادات شدیم. ولی هر چی صبر کردیم نیومد بیرون. طاهره سادات گفت: شاید چون من سفارش کردم زود برگردیم پدرم خودش برگشته به قطار.

برگشتیم به قطار ولی پدرش نیومده بود. سوت قطار به صدا در اومد و مأمور قطار در واگن را بست که ناگهان از پنجره ی قطار دیدیم پدر طاهره سادات تازه از نمازخونه بیرون اومد.

طاهر سادات شیشه پنجره را پایین کشید و فریاد زد. بابا بدو! قطار داره حرکت می کنه.

ولی امکان نداشت پدر طاهره سادات با اون درد پایی که داشت بتونه بدوه و به قطار برسه.

دویدیم سمت در قطار و به مأمور قطار التماس کردیم در را باز کنه. گفت: نمیشه. قطار تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنه.

اشکم در اومد گفتم: آقا تو رو خدا در را باز کن! بابامون جا مونده. یکیمون باید بره بیاردش.

مأمور قطارگفت: اشکالی نداره گم که نمیشه. اگه جا موند با قطار بعدی خودش را میرسونه. گفتم:اون پیره. نمیونه تنهایی بیاد.

خلاصه به هر زحمتی بود راضیش کردیم در را باز کنه. خواهر طاهره سادات پرید پایین و بدو بدو رفت سمت زیر گذر. پدرش رسیده بود به پله ها ولی دیگه نایی براش نمونده بود که از پله ها بیاد بالا و نیم خیز به زور خودش را می کشید بالا. خواهر طاهره سادات رفت کمکش.

من و طاهره سادات را بگو از پنجره قطار نگاه می کردیم و اشک می ریختیم و خدا خدا می کردیم قبل از حرکت قطار برسند. ولی...

قطار حرکت کرد و ما بلند بلند شروع کردیم به گریه کردن. حالا کی می تونست جلوی ما رو بگیره. قطار را گذاشته بودیم روی سرمون.

مأمور قطار اومد و گفت: خانوما ناراحت نباشید اونا خودشون را به آخرین واگن رسوندند و الان توی قطار هستند.

انگار که دنیا را به ما داد اونقدر که خوشحال شدیم.

بعدا که پدرش و خواهرش به ما رسیدند، علت تأخیر پدرش را جویا شدیم. گفت: آخه مگه میشد نمازم را بخونم و نافله اش را نخونم.

گفتیم: خدا خیرت بده باباجون! نافله که تو سفر لازم نیست بخونی. تازه تو این شرایط که ما این همه سفارش کردیم سریع برگردید شما واجب بود نماز مستحب هاتون را بخونید و اینقدر ما را حرص و جوش بدید!

پدرش اون روز خنده ای کرد و گفت: شما جوونای امروزی چقدر بی طاقتید. حالا جا می موندم مگه چی میشد. دنیا که به آخر نمی رسید.

ما رو بگو. هنوز داشتیم حرص و جوش می خوردیم که عجب کولی بازی تو قطار در آوردیم و حالا چی داریم می شنویم!

خنده پدرش باعث شد که ما هم به رفتارمون بخندیم. طاهره گفت: بابا نمیدونی این فاطمه چه جوری دست و پا میزد که از قطار بپره بیرون. هی می گفت بابام جا مونده. هر کسی نمی دونست فکر میکرد تو بابای اونی نه ما.

ایستگاه بعدی که قطار برای اقامه نماز صبح ایستاد. پدر و مادرش همون جا جلوی در قطار یه زیرانداز انداختند و نمازشون را خوندند.

پدری که طاقت جا موندنش از قطار مشهد را نداشتیم، به سفر مکّه رفت و هرگز برنگشت.

چند روز قبل از عید قربان 85، مقابل خونه ی خدا در مقام ابراهیم رفت به سجده و دیگه بلند نشد.

هیچ وقت یادم نمیره این حرفش را که همیشه می گفت: « خدایا من نمیرم و خانه ات را ببینم. »

خدا رحمتش کنه. کاش می دونستید که چه مرد نازنینی بود. مثل ایشون کم دیدم.

خدا رحمت کنه پدرش را خیلی عزیز و دوست داشتنی بود. مهربون و خندان. ساده و بی آلایش. این چند روزه که همه به یاد پدرهاشون بودند خیلی یادش بودم و یاد دوست عزیزم طاهره سادات که الان چطوری غم بی پدری را تحمّل می کنه.

 





طبقه بندی: پدر،  سفر،  مشهد،  قطار،  نماز نافله
نوشته شده در تاریخ جمعه 87 فروردین 23 توسط فاطمه ایمانی | نظر

در ادامه قصه وبلاگ نویس شدن من رسیدم به اینجا که بالأخره این وبلاگ راه افتاد و من شدم نویسنده ی آن. از اونجایی که هنوز نمی دونستم وبلاگ به چه کاری میاد مونده بودم چی توش بنویسم.

اوایل فقط مطلب از کتاب هایی که مطالعه کرده بودم کپی می کردم. البته حتما در انتهای مطلب منبع آن را ذکر می کردم.

پیام های دوستان و تذکراتی که می دادند واقعا به من کمک می کرد. مثلا با تذکر یکی از دوستان فهمیدم که قالبی که برای وبلاگم انتخاب کردم حجم زیادی داره و قالب کم حجم تری انتخاب کردم. یا تذکرات درباره اسم وبلاگم که ( اعتقادات و باورهای دینی ) بود ولی به خاطر اینکه من می خواستم درباره هر موضوعی که دوست دارم در آن بنویسم آن را به ( پیاده تا عرش ) تغییر دادم.

تا به حال چندین نفر درباره اسم وبلاگم سؤال کرده اند و من هم هر بار جوابی داده ام اما بعضی ها قانع نشده اند. اگه واقعیتش را می خواهید بدونید بی رودربایسی میگم. ما تو خونه مون یه کتاب شعر داشتیم که درباره شهدای هشت سال دفاع مقدّس بود به نام ( پیاده تا عرش ). من این اسم را خیلی دوست دارم چون من را یاد شهدا می اندازه. یک علتی که این نام را برای وبلاگم انتخاب کردم این موضوع بود و علت دیگرش هم این بود که از خدا خواستم این وبلاگ واسطه ای بشه برای رسیدنم به عرش او و هر بار که خواستم این وبلاگ را به روز کنم با نام خدا شروع به تایپ کردم و هر بار هم که خواستم روی کلید ارسال کلیک کنم اول گفتم ( بسم الله الرحمن الرحیم ) بعد کلیک کردم. یادم نمیاد برای هیچ کدوم از نوشته هام این کار را انجام نداده باشم.

اولین مطلبی که خودم نوشتم و کپی از روی کتابی نبود، جواب نامه میترا بود.

پارسال اردیبهشت ماه وبلاگ مادر نگران یه مسابقه تو پارسی بلاگ گذاشت و گفت پنج تا از بهترین جواب ها به نامه میترا ( که درباره مسأله حجاب بود ) را به عنوان نفرات برتر مسابقه معرفی می کنه. من هم به نوبه خودم برای اولین بار در موج جواب به نامه میترا شرکت کردم و جزو اون پنج نفر برنده شدم.

برنده شدن من در این مسابقه منجر به آشنایی من با مادر نگران و دیدار من با ایشان در شهر مقدّس قم شد و بعدش هم آشنایی با دفتر توسعه وبلاگ دینی و دعوت از من برای شرکت در اردوی طهورا ویژه بانوان وبلاگ نویس.

تا قبل از شرکت در اردو خیلی به وبلاگم اهمیت نمی دادم ولی در اردو فهمیدم که چه موقعیت خوبی برای بیان عقاید و افکارم دارم. تو اردو چیزای زیادی درباره وبلاگ نویسی یاد گرفتم و دوستان زیادی هم پیدا کردم.

بعد از اردو تا چند روز هر کاری می کردم نمی تونستم بنویسم. ولی بالأخره به روز کردم با مطلبی تحت عنوان: چرا و برای چه کسی می نویسیم؟

و از اون به بعد بود که خیلی راحت و ساده نوشتم.

حرف زیاد داشتم ولی اگه می خواستم همه را بنویسم مطلب زیادی طولانی می شد. انشاء الله اگه بعدها فرصتی شد شاید بازم در این باره بنویسم.

از میان مطالبی که در این یک سال نوشتم ، از نوشتن چند مورد بیشتر از بقیه لذت بردم، که لینک آنها را جهت یاد آوری به دوستان قدیمی و معرفی به دوستان جدید تقدیم می کنم:

نامه زهرا به پدر شهیدش // فقط و فقط حسین علیه السلام // زندگی مشترک امروزی // خاطرات کودکی من // بیایید باور کنیم که ما هم می توانیم // تصاویر حرم حضرت معصومه (س) // حرفه ای ها نخونند // رد پای من و تو در اینترنت // چرا و برای چه کسی می نویسیم؟