سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 فروردین 14 توسط فاطمه ایمانی | نظر

 

قرار بود از قم که برگشتم به مشهد برویم ولی سفر مشهد لغو شد و در منزل دور هم با خواهرانم و بچه هاشون جمعمون جمع بود. عید دیدنی نرفتیم چون هیچ کدوم از دوست و آشناهامون نبودند و همه در سفر بودند.

بالأخره تصمیم گرفتیم دو سه روزی به گردش برویم و همگی راهی شهرستان سقّز شدیم. شهری که از چهار سالگی تا چهارده سالگی ام را اونجا سپری کرده بودم. شهر خاطرات کودکی من. امسال عید یکی از زیباترین و ماندگارترین عیدهای زندگیم بود. بعد از چهارده سال دوباره به دوران کودکیم برگشتم. از همون ابتدای شهر سقز که وارد شدیم رفتم تو عالم کودکیم و خاطرات تلخ و شیرینی که از شهر سقّز داشتم.

ابتدای خیابونمون یه سالن بزرگ بود که بیشتر برنامه های شهر اونجا برگزار می شد ولی حالا به جای تالار بزرگ ، یه پیتزا فروشی ساخته بوند. اما خونه مون همون شکلی بودند و فقط رنگ در خونه تغییر کرده بود.

به یاد بچگی ام توی کوچه مون دویدم و خودم را به در پشتی خونه رسوندم تا از بالای دیوار شاخه های زیبای درخت زردآلوی توی حیاط را ببینم ولی ...

اثری از درخت بزرگ توی حیاطمون نبود. یادمه اون درخت هر سال فقط سه چهار تا زردآلو می داد. یه بار پدرم تبر را برداشت و رفت سراغ درخت و خواست قطعش کنه ولی مادرم مانعش شد. پدرم اصرار داشت که درخت زردآلو را قطع کنه چون اون درخت جز شته و شیره های چسبناک که زمین حیاطمون را کثیف می کرد خاصیت دیگه ای نداشت.

برادرم که سه چهار سال بیشتر نداشت رفت جلوی پدرم و نذاشت اون درخت قطع بشه. جالبه که درخت زردآلو از همان سال تا زمانی که از آن شهر رفتیم اونقدر زردآلو داد که به در و همسایه هم می بخشیدیم.

وقتی توی کوچه های کودکیم قدم میزدم صدای شیطنت ها و بازیگوشی های خودم و خواهرانم و بچه های همسایه را می شنیدم. صفا و صمیمیتی که اون موقع بینمون بود را هیچ وقت فراموش نمی کنم. دورویی ریا اصلا معنا نداشت. چشم و هم چشمی و حسادت دیده نمی شد. ظاهر و باطن آدم ها یکی بود. کسی از دیگری توقع بیجا نداشت. غریب بودیم اما تنها نبودیم. شهرمون نا امن بود اما هیچ وقت احساس تنهایی نمی کردیم.

وقتی از کنار ساختمان سپاه رد می شدم اشک در چشمانم حلقه زده بود. یادش به خیر چقدر نقاشی های روی دیوارهای سپاه را دوست داشتم. عکس های شهدا. گلهای لاله و سیم خاردار و چفیه.

صدای پای سربازانی که هر روز صبح با کوبیدن چکمه هاشون به زمین از کنار خونه مون رژه می رفتند همیشه آرامش عجیبی به من می داد و احساس غرور می کردم. بسیجی ها و سپاهی ها را خیلی دوست داشتم چون همون ها با به خطر انداختن جانشان امنیت ما را تأمین می کردند. هر وقت کاروان های رزمندگان از کنار خونه مون رد می شدند می رفتیم و براشون دست تکان می دادیم و خوشحالی می کردیم و آنها هم به ما خوراکی می دادند.

یادمه یه شب که در شهر درگیری شده بود، کومله و دموکرات تا پشت پنجره خونه مون اومدند و صداشون هنوز در گوشم هست. مادرم با اشاره به همه مون گفت که ساکت باشیم چون اگه اونا می فهمیدند که در این خونه کسی زندگی می کنه حتما ما را به رگبار می بستند و این کارشون را بارها و بارها در خانه های مردم بی گناه سقّز انجام داده بودند.

خواهر کوچیکم که اون موقع چند ماهه بود یه دفعه شروع کرد به گریه و همزمان با صدای خواهرم صدای رگبار و انفجار بلند شد و کومله ها متوجه حضور ما در خانه نشدند و از اونجایی که همه شیشه های خونه مون شکسته بود و برقمون قطع بود فکرش را هم نمی کردند که کسی در این خانه ای که کنارش ایستادند زندگی کند.

در دوران جنگ تحمیلی ( دفاع مقدس ) روزگار سختی را پشت سر گذاشتیم. سرمای استخوان شکن شهرستان سقّز در خانه ای که پنجره هایش به جای شیشه با نایلون پوشیده شده بود بدون فرش و موکت با چند تا پتو و یه چراغ علاء الدین  نفتی بدون برق و آب و گاز.

درگیری های شبانه ای که در شهر صورت می گرفت اونقدر شهر را نا امن کرده بود که بیشتر مردم به روستاهای اطراف پناه برده بودند و شهر مثل شهر ارواح شده بود. فکر کنم در کل شهر فقط ما و ده دوازده تا خانواده دیگه مونده بودیم. یه بار یه نارنجک انداخته بودند در حیاط خونه مون ولی نمی دونم چرا منفجر نشده بود.

بعد از هشت سال دفاع جانانه و مخلصانه، شهر ویران سقّز دوباره آباد شد. خدا رحمتش کنه شهردار سقّز را. فوق العاده ساده و معمولی زندگی می کرد ولی مخلصانه کار می کرد و سقّز را زیباتر از قبل کرد.

مردم سقّز اون دوران همه آقای میرمحمدعلی را می شناختند. مردی که شهرشون را گلستان کرده بود. طرح هایی که این شهردار اجرا می کرد بعد ها در شهرهای دیگه ایران پیاده می شد. اونهایی که شهردار سقّز رامی شناختند وقتی خبر مرگ ایشان را شنیدند با وجودی که ده سال بود که از شهرشون رفته بود ولی براش اشک می ریختند و دعاش می کردند.

کاش همه ی مسؤولین و حتی کارمندهای ساده دولت مثل ایشان باشند و مخلصانه کار کنند.

مدرسه ابتداییم انتهای کوچه بود ولی حالا شده بود خوابگاه دخترانه. به مدرسه راهنماییم سر زدم ولی خرابش کرده بودند و داشتند جای اون یه ساختمان دیگه می ساختند. سوم راهنمایی بودم که از شهر سقّز رفتیم.

خلاصه تعطیلات عید امسال خیلی برام خاطره انگیز بود. خدا را شکر می کنم که به پشتوانه جمهوری اسلامی که زیر سایه امام زمان روحی و ارواحنا فداه توسط نایب بر حقّش رهبری میشه امنیت بیشتر از هر زمان دیگه ای در استان کردستان برقرار شده.

وقتی در جاده های کوهستانی کردستان سفر می کردیم یاد حرف های پدرم می افتادم که از همرزمان شهیدش برامون می گفت و دلاوریهاشون. جاده هایی که یه روزی کمینگاه منافقان و ضد انقلاب ها بود، حالا اونقدر امنیت داره که مردم به راحتی برای تفریح در کنار رودها و درختان و درّه های سرسبزش می نشینند و خوش می گذرونند ولی گاهی اوقات دلم خیلی میگیره وقتی می بینم بعضی ها حرمت این خاک مقدّس را که وجب به وجبش معطر به خون شهداست نگه نمیدارند.

کاش قدر این عزّت و افتخاری که داریم را بدانیم.





طبقه بندی: تعطیلات عید،  کردستان،  جنگ،  خاطرات کودکی،  عزّت
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.