امروز داشتم طبق معمول یکی دیگه از جلسات درس لمعه را گوش می دادم.( آخه به صورت غیر حضوری با سی دی آموزشی میخونمش )
بحث رسید به نمازهای نافله. ناخودآگاه خاطره ی زمستان 83 برام زنده شد.
با اجازه خانواده به همراه دوستم و خانواده اش که مستأجرمون بودند راهی مشهد مقدس شدیم. خانواده بسیار ساده و متدیّنی بودند. مدتی هم باهاشون زندگی کرده بودم و اونها من را عضوی از خانواده شون می دونستند. من، دوستم طاهره سادات ( که از خواهر هم بهم نزدیکتره )، خواهرش و پدرش و مادرش رفتیم تهران و از اونجا سوار قطار شدیم. اواسط راه قطار برای نماز مغرب و عشاء در یکی از ایستگاه ها ایستاد. قبل از اینکه پیاده بشیم طاهره سادات گفت: حواستون باشه. اینجا مثل اتوبوس نیست که اگه جا موندی صدات کنند و برات معطل بشوند. اگه جا بمونیم بیچاره شدیم. باید نمازمون را بخونیم و سریع برگردیم به قطار.
مسیر طولانی را باید طی می کردیم تا به زیرگذری که کلی پله میخورد برسیم و بعد از اون از کلی پله دیگه بالا بریم و باز یه مسیر طولانی دیگه را طی کنیم تا برسیم به نمازخونه. پدر و مادر طاهره سادات پیر بودند و واقعا سختشون بود اون مسیر را طی کنند ولی چاره ای نبود. بندگان خدا بدو بدو راه میومدند که از بقیه جا نمونند.
خلاصه نماز را به سرعت خوندیم و اومدیم جلوی در آقایون منتظر پدر طاهره سادات شدیم. ولی هر چی صبر کردیم نیومد بیرون. طاهره سادات گفت: شاید چون من سفارش کردم زود برگردیم پدرم خودش برگشته به قطار.
برگشتیم به قطار ولی پدرش نیومده بود. سوت قطار به صدا در اومد و مأمور قطار در واگن را بست که ناگهان از پنجره ی قطار دیدیم پدر طاهره سادات تازه از نمازخونه بیرون اومد.
طاهر سادات شیشه پنجره را پایین کشید و فریاد زد. بابا بدو! قطار داره حرکت می کنه.
ولی امکان نداشت پدر طاهره سادات با اون درد پایی که داشت بتونه بدوه و به قطار برسه.
دویدیم سمت در قطار و به مأمور قطار التماس کردیم در را باز کنه. گفت: نمیشه. قطار تا چند دقیقه دیگه حرکت میکنه.
اشکم در اومد گفتم: آقا تو رو خدا در را باز کن! بابامون جا مونده. یکیمون باید بره بیاردش.
مأمور قطارگفت: اشکالی نداره گم که نمیشه. اگه جا موند با قطار بعدی خودش را میرسونه. گفتم:اون پیره. نمیونه تنهایی بیاد.
خلاصه به هر زحمتی بود راضیش کردیم در را باز کنه. خواهر طاهره سادات پرید پایین و بدو بدو رفت سمت زیر گذر. پدرش رسیده بود به پله ها ولی دیگه نایی براش نمونده بود که از پله ها بیاد بالا و نیم خیز به زور خودش را می کشید بالا. خواهر طاهره سادات رفت کمکش.
من و طاهره سادات را بگو از پنجره قطار نگاه می کردیم و اشک می ریختیم و خدا خدا می کردیم قبل از حرکت قطار برسند. ولی...
قطار حرکت کرد و ما بلند بلند شروع کردیم به گریه کردن. حالا کی می تونست جلوی ما رو بگیره. قطار را گذاشته بودیم روی سرمون.
مأمور قطار اومد و گفت: خانوما ناراحت نباشید اونا خودشون را به آخرین واگن رسوندند و الان توی قطار هستند.
انگار که دنیا را به ما داد اونقدر که خوشحال شدیم.
بعدا که پدرش و خواهرش به ما رسیدند، علت تأخیر پدرش را جویا شدیم. گفت: آخه مگه میشد نمازم را بخونم و نافله اش را نخونم.
گفتیم: خدا خیرت بده باباجون! نافله که تو سفر لازم نیست بخونی. تازه تو این شرایط که ما این همه سفارش کردیم سریع برگردید شما واجب بود نماز مستحب هاتون را بخونید و اینقدر ما را حرص و جوش بدید!
پدرش اون روز خنده ای کرد و گفت: شما جوونای امروزی چقدر بی طاقتید. حالا جا می موندم مگه چی میشد. دنیا که به آخر نمی رسید.
ما رو بگو. هنوز داشتیم حرص و جوش می خوردیم که عجب کولی بازی تو قطار در آوردیم و حالا چی داریم می شنویم!
خنده پدرش باعث شد که ما هم به رفتارمون بخندیم. طاهره گفت: بابا نمیدونی این فاطمه چه جوری دست و پا میزد که از قطار بپره بیرون. هی می گفت بابام جا مونده. هر کسی نمی دونست فکر میکرد تو بابای اونی نه ما.
ایستگاه بعدی که قطار برای اقامه نماز صبح ایستاد. پدر و مادرش همون جا جلوی در قطار یه زیرانداز انداختند و نمازشون را خوندند.
پدری که طاقت جا موندنش از قطار مشهد را نداشتیم، به سفر مکّه رفت و هرگز برنگشت.
چند روز قبل از عید قربان 85، مقابل خونه ی خدا در مقام ابراهیم رفت به سجده و دیگه بلند نشد.
هیچ وقت یادم نمیره این حرفش را که همیشه می گفت: « خدایا من نمیرم و خانه ات را ببینم. »
خدا رحمتش کنه. کاش می دونستید که چه مرد نازنینی بود. مثل ایشون کم دیدم.
خدا رحمت کنه پدرش را خیلی عزیز و دوست داشتنی بود. مهربون و خندان. ساده و بی آلایش. این چند روزه که همه به یاد پدرهاشون بودند خیلی یادش بودم و یاد دوست عزیزم طاهره سادات که الان چطوری غم بی پدری را تحمّل می کنه.
طبقه بندی: پدر، سفر، مشهد، قطار، نماز نافله