سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 86 اردیبهشت 20 توسط فاطمه ایمانی | نظر

چند کیلومتر بیشتر با کربلا فاصله نداشتیم. کتاب زیارت عاشورا را باز کردم تا در واپسین لحظات با خواندن آن، خود را برای زیارت مولایم حسین علیه السلام آماده کنم، اما اضطراب و دلشوره ی عجیبی در دلم موج می زد که باعث شد کتاب را ببندم و به فکر فرو بروم.

خدایا ! یعنی من، این بنده ی سراپا گناه می توانم ضریح شش گوشه حسین علیه السلام را ببینم؟! آیا بزرگ مرد تاریخ، بنده ی روسیاهی چون من را به حرم مطهر خود راه می دهد؟!

اتوبوس وارد خاک کربلا شد. همه ساکت بودند. دیگر هیچ کس نمی توانست صحبت کند. با بلند شدن صدای گریه یکی از زائران همه اتوبوس غرق در ناله و شیون شد.

اما من … با کوله باری از گناه وارد مکانی مقدس شده بودم و روی سر بلند کردن نداشتم. اصلا انسان گناهکار و روسیاهی چون من در این سرزمین پاک و دردمند چه می کرد؟!

خدایا یعنی من آنقدر بیچاره ام که حتی سرزمین غمبار کربلا هم بر دل سنگ تر از سنگ من تأثیری نمی گذارد؟!

من که با شنیدن ناله کودکی اشکم سرازیر می شود و طاقت دیدن قطره ای خون را ندارم، اکنون در قلب زمین هیچ احساسی ندارم. چقدر سخت است وارد شدن به سرزمین کربلا برای روسیاهی چون من!!...

ریگ های داغ بیابان تاول های پاهای کودکان را سوزانده است و من الان این ریگ ها را می بینم و هیچ احساسی ندارم.

پرده گناه، حجاب چشمهایم شده است و نمی گذارد چهره ی واقعی کربلا را نظاره کنم.

من... دستهای قطع شده اباالفضل العباس را نمی بینم. من صدای « یا أخا أدرک أخاک » قمر بنی هاشم را نمی شنوم. من فریاد « هل من ناصر ینصرنی » حسین را نمی شنوم. من صدای ناله و شیون کودکان پابرهنه را که خار های بیابان پاهای کوچکشان را زخم کرده است، نمی شنوم.


ادامه مطلب...