قرار بود از قم که برگشتم به مشهد برویم ولی سفر مشهد لغو شد و در منزل دور هم با خواهرانم و بچه هاشون جمعمون جمع بود. عید دیدنی نرفتیم چون هیچ کدوم از دوست و آشناهامون نبودند و همه در سفر بودند. بالأخره تصمیم گرفتیم دو سه روزی به گردش برویم و همگی راهی شهرستان سقّز شدیم. شهری که از چهار سالگی تا چهارده سالگی ام را اونجا سپری کرده بودم. شهر خاطرات کودکی من. امسال عید یکی از زیباترین و ماندگارترین عیدهای زندگیم بود. بعد از چهارده سال دوباره به دوران کودکیم برگشتم. از همون ابتدای شهر سقز که وارد شدیم رفتم تو عالم کودکیم و خاطرات تلخ و شیرینی که از شهر سقّز داشتم. ابتدای خیابونمون یه سالن بزرگ بود که بیشتر برنامه های شهر اونجا برگزار می شد ولی حالا به جای تالار بزرگ ، یه پیتزا فروشی ساخته بوند. اما خونه مون همون شکلی بودند و فقط رنگ در خونه تغییر کرده بود. به یاد بچگی ام توی کوچه مون دویدم و خودم را به در پشتی خونه رسوندم تا از بالای دیوار شاخه های زیبای درخت زردآلوی توی حیاط را ببینم ولی ... اثری از درخت بزرگ توی حیاطمون نبود. یادمه اون درخت هر سال فقط سه چهار تا زردآلو می داد. یه بار پدرم تبر را برداشت و رفت سراغ درخت و خواست قطعش کنه ولی مادرم مانعش شد. پدرم اصرار داشت که درخت زردآلو را قطع کنه چون اون درخت جز شته و شیره های چسبناک که زمین حیاطمون را کثیف می کرد خاصیت دیگه ای نداشت. برادرم که سه چهار سال بیشتر نداشت رفت جلوی پدرم و نذاشت اون درخت قطع بشه. جالبه که درخت زردآلو از همان سال تا زمانی که از آن شهر رفتیم اونقدر زردآلو داد که به در و همسایه هم می بخشیدیم. وقتی توی کوچه های کودکیم قدم میزدم صدای شیطنت ها و بازیگوشی های خودم و خواهرانم و بچه های همسایه را می شنیدم. صفا و صمیمیتی که اون موقع بینمون بود را هیچ وقت فراموش نمی کنم. دورویی ریا اصلا معنا نداشت. چشم و هم چشمی و حسادت دیده نمی شد. ظاهر و باطن آدم ها یکی بود. کسی از دیگری توقع بیجا نداشت. غریب بودیم اما تنها نبودیم. شهرمون نا امن بود اما هیچ وقت احساس تنهایی نمی کردیم.