سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87 مرداد 21 توسط فاطمه ایمانی | نظر

ساعت دوازده شب بود.

پسر در خواب ناز بود که دوستش بهش تک زنگ زد.

بلند شد آبی به صورتش زد و رفت جلوی در.

مادر: این وقت شب کجا داری میری عزیزم؟

پسر: زود میام مامان. دو دقیقه دیگه بر می گردم. دوستم اومده دنبالم کارم داره.

مادر: عزیزم با این پسره نگرد. اون چهار پنج سال از تو بزرگتره. اخلاق و رفتارش به تو نمیخوره.

پسر: مامان تو رو خدا دوباره شروع نکن! زود برمی گردم. قول میدم نیم ساعت دیگه توی رختخوابم باشم.

نیم ساعت شد یک ساعت و پسر نیومد. مادر داشت از نگرانی دق می کرد. دلشوره ی عجیبی داشت. ساعت یک نیمه شب بود.

هیچ کس خبر از دل پر درد مادر نداشت. جگر گوشه ای که با خون دل بزرگ کرده بود به خاطر عشق سرعت پر پر شد.

فردای اون شب، جنازه ی بی جان و تکه تکه شده ی پسر بر روی دست ها تشییع شد. هجده سال بیشتر نداشت.

با دوستش که اومده بود دنبالش ساعت دوازده شب رفتند ماشین سواری. هر دو تا عشق سرعت بودند.

رفتند که نیم ساعتی توی خیابون های خلوت شهر صفا کنند ولی با سرعت دویست تا به درختی برخورد کردند و ...

ساعت دوازده شب از رختخوابش بلند شد و رفت تا کمتر از پانزده دقیقه بعدش در رختخواب ابدیش بخوابه.

( این جریان همین پریشب در همسایگی مون اتفاق افتاد. )




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.