سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 86 مرداد 4 توسط فاطمه ایمانی | نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

بخش هایی از نامه ی دختر شهید محمد ناصر ناصری به پدرش 

بابا جان باز سلام

ای پدر جان منم زهرایت، دختر کوچک تو

ای امید من و ای شادی تنهایی من! به خدا این صدمین نامه بُوَد.

از چه رو هیچ جوابم ندهی؟ یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم. من به تو می گفتم پدر این بار نرو.

من همان روز بله فهمیدم، سفرت طولانی است.

از چه رو ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی. به خدا خسته شدم. به خدا قلب من آزرده شده.

چند سال است که من منتظرم. هر صدایی که ز در می آید، همچو مرغی مجروح، پابرهنه سوی در تاخته ام.

بس که عکست به بغل بگرفتم، رنگ از روی من و عکس چو ماهت رفته است.

من و داداش رضا، بر سر عکس تو دعوا داریم. او فقط عکس تو را دیده پدر. با جمال تو سخن می گوید.

مادرم از تو برایش گفته. او فقط بوی پدر را ز لباست دارد. بس که پیراهن تو بوییده. بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده، طاقتش رفته دگر. پای او سست شده. دل او بشکسته.

به خدا خسته شدیم. پدرم گر تو بیایی به خدا، من ز تو هیچ تقاضا نکنم. لحظه ای از پیشت، جای دیگر نروم. هر چه دستور دهی، من بلافاصله انجام دهم. همه دم بر رخ ماه و قدمت بوسه زنم. جان زهرا برگرد.

دائما می گویم: « مادرم هر که رفته است سفر، برگشته. پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر، پس چرا او سفرش طولانی است. او کجا رفته مگر؟ او که هرگز دل بی مهر نداشت؟ او که هر روز مرا می بوسید. او که می گفت برایش به خدا دوری از ما سخت است. پس چرا دیر نمود؟ »

آری من می دانم که چرا غمگین است. علت تأخیرش من فقط می دانم.

آخر آن موقع ها حرف قرآن و خدا و دین بود. کربلا بود و هزاران عاشق. همه ی مسؤولین چون رجایی و بهشتی بودند. حرف یک رنگی بود. ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت. همه خواهر ها زیر چادر بودند.

صحبت از تقوا بود. همه جا زیبا بود. خاک هم بوی شهادت می داد.

جای رقص و آواز، همه جا صوت دعا می آمد.

کوچه ها راست و مردم همه راست. همگی رو به خدا. همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند.

حرف از ایمان بود. حرف از تقوا بود.

اما امروز پدر!

درد دل بسیار است. همه ی آنچه به من می گفتی رنگ دیگر دارد، یا بسی کمرنگ است...

در خیابان خطر است. بر سر بعضی ها چادری پیدا نیست. مویشان بیرون است. همه عینک دارند. به نظر می آید چشمشان معیوب است. راهشان پیدا نیست. خط کج گشته هنر. بی هنر ها همگی خوب و هنرمند شدند. کج روی محبوب است.

در مجالس و سخنرانی ها، جای زیبای شهیدان خالیست...

آری من می دانم. علت غصه و اندوه تو بابا این است.

پدرم! من این بار می نویسم که اگر باز گشتن ز برایت سخت است، ما بیاییم برت. تو فقط آدرست را بنویس. در کجا منزل توست؟

مادرم می داند. او به من می گوید: « پدرت پیش خداست. در بهشتی زیبا. با همه همسفرانش آنجاست. خانه اش هم زیباست. »

حضرت خامنه ای هم می گفت: « دخترم غصه نخور. پدرت خندان است. دوستت می دارد. تو اگر گریه کنی، پدرت هم به خدا می گرید. همه شب لحظه خواب پدرت می آید. صورتت می بوسد. دست بر روی سرت می کشد او. »

من از آن لحظه دگر، شاد و خوشحال شدم.

از خدا می خواهم تا که جان در تنم است، تا حیاتی باقیست، رهبرم چون پدری بر سر من زنده بُوَد. چهره ی زیبایش چون جمال مه تو شاد و پر خنده بُوَد.

... تو فقط ای پدرم از خدایت بطلب، که من و مادر و این امّت اسلامی ما، همگی چون تو پدر، راه ما راه شهیدان باشد. دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد.

پدرم خندان باش. من به تو مفتخرم.




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.