شب اول محرّم مهمان امام حسین علیه السلام بودیم در یکی از محروم ترین نقاط جنوب استان کرمان. خانواده ای که از مردم گرمسیری این منطقه بودند و کپر نشین. متاسفانه چون این دو خانوار حدود ده کیلومتری دورتر از روستای اصلی ساکن هستند از نعمت برق محروم هستند.
از ماشین که پیاده شدیم صاحبخانه با روی گشاده به استقبالمان آمد. دو سال پیش نیز به این مکان آمده بودم. فکر نمیکردم بعد از گذشت دو سال هنوز هم این خانواده از نعمت برق محروم باشند. صاحبخانه گفت درخواست دادیم میگن به خرج خودتون باید برق رسانی کنید به این منطقه. ما هم که پولی نداریم درخواست وام دادیم ولی جوابی نگرفتیم.
به کمک نور موبایل به سمت مجلس روضه خوانی رفتیم. آقایون در یک توپ حصیری بودند و خانم ها در یک کپر که کمی آن طرف تر بود. به همسرم گفتم بدون بلندگو که صدات به جایگاه خانمها نمیرسه! گفت چاره چیه! ته دلم غم سنگینی نشست. ولی چیزی نگفتم و داخل کپر شدم.
حدود بیست نفر خانم دور تا دور نشسته بودند. سلام علیک کردم و گوشه ای پیدا کردم نشستم. داخل کپر برعکس بیرون خیلی گرم بود و همون اول از شدت گرما خیس عرق شدم. چون این کپر آشپزخانه ی آن خانواده نیز بود. شعله ی گاز که کتری روی آن قُل قُل می کرد روشن بود و همین باعث شده بود داخل کپر کوچک که بیست خانم هم نشسته بودند خیلی گرم بشود.
چند دقیقه ای نگذشته بود که چراغ نفتی که با نورش، اتاق کمی روشن شده بود خاموش شد. چراغ قوه ی موبایلم را روشن کردم. معلوم شد که نفت چراغ تمام شده بوده. دقایقی بعد چراغ گازی آوردند که نورش خیلی بیشتر از آن فانوس نفتی بود ولی اتاق را فوق العاده گرم کرده بود. زینب از همان ابتدا که وارد شدیم از بغل من جدا شد. دور تا دور مجلس می چرخید و در آن فضای تنگ و تاریک به صورت خانم ها زُل میزد. در انتها به در خروجی رسید. هر چه تلاش می کردم مانع خروجش از اتاق بشوم توجه نمیکرد و نق میزد تا بیرون برود. دری که بشود قفل کنیم نبود. فقط پارچه ای جلوی در نصب بود که البته آن را نیز به خاطر گرمای داخل کپر بالا زده بودند.
زینب را بغل کردم و از کپر خارج شدم. هوای بیرون به حدّی خنک بود که حسابی سرحال آمدم. بهانه ای هم شد که صدای روضه خوانی همسرم را بشنوم. با نور موبایلم به دنبال کفشهایم گشتم ولی پیدا نکردم. گویا مفقود شده بود. یک جفت دمپایی که نمیدانم متعلق به چه کسی بود را به پا کردم و خودم را به نزدیک مجلس آقایان رساندم. صدای همسرم به بیرون مجلس می رسید و اینجا زیر سقف آسمانِ پر ستاره، روضه ی حسین علیه السلام را شنیدن صفایی دوچندان داشت.
ناگهان عذاب وجدان به سراغم آمد که خودت از اینکه کفشهایت مفقود شده ناراحت شدی، ولی الان که دمپایی کسی دیگر را به پا کردی چرا ناراحت نیستی؟! فورا به سمت اتاق خانم ها برگشتم و دمپایی ها را در اوردم و سر جایش گذاشتم. با پای برهنه روی زمین راه می رفتم و به آسمان نگاه می کردم. آسمان پر از ستاره های درخشان بود. انواع و اقسام ستاره ها به شکل های مختلف که به خاطر هوای پاک آن منطقه و بارانی که دیروز آمده بود، بیش از پیش نورافشانی می کردند. مدتها بود که آسمان را به این شفافی و زیبایی ندیده بودم.
عده ای از خانم ها نیز بیرون آمده بودند و هر کدام گوشه ای روی زمین نشسته بودند و همراه روضه ی أبا عبد الله الحسین علیه السلام شیون و ناله می کردند و اشک می ریختند. اینجا بود که پی به حرف همسرم بردم که می گفت ثواب شرکت در این مجالس گمنام و محروم خیلی بیشتره.
همسرم معتقد است که مجالس معروف و شلوغ شهر همیشه مداح و روضه خوان دارد، ما باید به مجالسی برویم که طالب کمتری دارد و کمتر مداحی حاضر است فی سبیل الله به چنین مکان هایی برود. همسرم برای مداحی هایش پولی دریافت نمی کند و می گوید من این حنجره را وقف اهل بیت علیهم السلام کرده ام.
هر چند به نظر من اگر کسی برای تشکر هم که شده مبلغی داد بهتر است قبول کند تا حداقل یک سیستم صوتی بخرد که در چنین مواقعی با مشکل برنخوریم که صدا به قسمت خانم ها نرسد.
روضه خوانی که تمام شد، خانم ها به کپر مخصوص خود که همان آشپزخانه بود برگشتند. سفره ای در تاریکی پهن شد. زینب بیشتر از هر زمان دیگه ای با اشتها غذا می خورد و من از این موضوع خیلی تعجب کرده بودم چون قبل از اینکه به مجلس بیاییم به زینب غذا داده بودم و فکر نمی کردم به این زودی گرسنه شده باشد. تا به حال ندیده بودم اینقدر با اشتها این حجم غذا را بخورد.
دز انتها زمان خداحافظی فرا رسید. ما از مجلس و سفره ی نذری صاحبخانه که متعلق به امام حسین علیه السلام بود تشکر کردیم و صاحبخانه نیز از همسرم به خاطر اینکه به خانه ی آنها آمده بود و روضه خوانده بود تشکر کرد.
همین که از کپر خارج شدم صاحبخانه کفشهایم را جلوی پاهایم جفت کرد و من حسابی شرمنده شدم. گویا صاحبخانه همان ابتدای ورودم برای اینکه کفشهایم زیر دست و پا له نشود، آنها را برداشته و در مکانی بهتر که دید نداشته گذاشته بود و من متوجه نشده بودم. انگار قسمت بود که من دیشب چند قدمی را بدون واسطه با پای برهنه روی زمین پاک آن منطقه و سقف آسمان قدم بزنم.
نمونه ای از کپر و توپ حصیری:
طبقه بندی: محرّم، کپر، روضه خوانی