روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد:
من کور هستم. لطفا کمک کنید .
روزنامه نگار خلّاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.
روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است ، مرد کور از صدای قدم های روزنامه نگار او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است!
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود ،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم !!!!!
*************************************************
حرف دل:
خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم کن. من نمیتونم بهار را ببینم. من خودم با دستای خودمممم، خودمو کور کردم.
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا