سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 اردیبهشت 3 توسط فاطمه ایمانی | نظر

کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه بالا برود. او پس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.

شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا میرفت ، چند قدم مانده به قله کوه ، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط میکرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش میدید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود میگرفت.

ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب ر ا نگه داشته بود و در این لحظه سکون برایش چاره ای نمانده بود جز آن که فریاد بکشد:

ـ خدایا کمکم کن!

ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد جواب داد:

ـ از من چه میخواهی؟

ـ ای خدا نجاتم بده!

ـ واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟

ـ البته که باور دارم.

ـ اگر باور داری طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!

یک لحظه سکوت ...

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.

چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالیکه او فقط یک متر با زمین فاصله داشت.

 

********************************************************************

راستی ما چقدر خدایمان را باور داریم؟ آیا راضی به تقدیر او هستیم؟ یا ( نعوذ بالله ) خودمون صلاحمون را بهتر از خدا میدونیم که انقدر چرا چرا میکنیم؟!

خداییش من که حسابی شرمنده هستم.





طبقه بندی: خدا،  ایمان،  باور
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 16 توسط فاطمه ایمانی | نظر

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای آنها نگاه می کند
.
هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه هایی می گذارند
.
مرد از فرشته ای پرسید: شما دارید چکار می کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم را از خداوند تحویل می گیریم .
مرد کمی جلوتر رفت . باز دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت می کنند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند
.
مرد پرسید : شماها چکار می کنید ؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته
.
مرد با تعجب از فرشته پرسید : شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی عده ی بسیار کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده فقط کافیست بگویند: خدایا شکر





طبقه بندی: داستان کوتاه
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87 اسفند 1 توسط فاطمه ایمانی | نظر

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد:

من کور هستم. لطفا کمک کنید .

روزنامه نگار خلّاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است ، مرد کور از صدای قدم های روزنامه نگار او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است!

روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود ،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم !!!!!

*************************************************

حرف دل:

خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم کن. من نمیتونم بهار را ببینم. من خودم با دستای خودمممم، خودمو کور کردم.

خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا




نوشته شده در تاریخ شنبه 87 خرداد 18 توسط فاطمه ایمانی | نظر

 امروز شبکه یک گفتگویی با خانم دکتر حاج عبد الباقی داشت که خیلی نظرم را به خودش جلب کرد. ایشان در صحبت هاشون کتابی را معرفی کردند و خلاصه ای از آنچه در این کتاب آمده را بیان کردند.

تصمیم گرفتم آنچه ایشان درباره این کتاب بیان کردند را اینجا بنویسم تا دوستان هم استفاده کنند.

من که با شنیدن این جریانات مشتاق شدم حتما این کتاب را تهیه کنم و مطالعه کنم.

نام کتاب : شهر گمشده ( فاطمه چه گفت؟ مدینه چه کرد؟ )

نویسنده: محمد حسن زورق

انتشارات: سروش

سه حُسن خاص این کتاب: بیان ادیبانه و جذاب ـ علمی بودن و مستدل بودن ـ ارائه جداول و مدارک معتبر.

یک سوم انتهایی این کتاب به بحث پیرامون حضرت زهرا سلام الله علیها پرداخته است.

بر اساس آنچه در این کتاب آمده پیغمبر اسلام با فداکاری زیاد شهری را بنا کرد به نام مدینة النبی.

اما آیا این مدینة النبی همین بود و هیچ سری در پشت سر نداشت یا اینکه در لابلای این شهر یک شهر دیگری هم پنهان شده بود به نام مدینة العرب.

پیامبر حکومت اسلامی را تشکیل داد. برده داری را لغو کرد. به عدالت به عنوان یک شاخصه ی بسیار مهم اهمیت داد. چیزهایی که در میان اعراب خیلی مهم بود مثل نژاد و نسب را بی ارزش تلقی کرد. و آیه ( إنّ أکرمکم عند الله أتقیکم ) را پیاده کرد.

اما در لابلای زوایای مخفی این شهر ( مدینة النبی ) یک شهر غیر رسمی ( مدینة العرب ) وجود دارد که این شهر دو خصوصیت دارد. عده ای در این شهر مسلمان شدند و در چهره ظاهری اسلام را پذیرفتند ولی در باطن قضیه معیار ها و ارزشهای عربی و جاهلی خودشان را حفظ کردند و گاهی پشت سنگر اسلام ایستادند و به اوضاع نگاه می کردند که ببینند کجا می توانند کدام یک از معیار ها و ارزشهای عربی جاهلی خودشان را بروز بدهند.

در این کتاب اشاره میکند به اینکه:  در توحید که همه به یگانگی خداوند قائل شدند و در نبوت نیز همه به پیغمبری پیامبر اسلام قائل شدند. ولی وقتی به عدالت رسیدند، مدینة العرب عدالت را تأویل کرد.

مثلا در مدینة النبی که پیامبر تشکیل داده به مسلمانی که تازه امروز مسلمان شده با مسلمانی که ده سال پیش که مسلمان شده به میزان یکسان سهمیه از بیت المال پرداخت میشد.

اما در معیار های مدینة العرب کسی که ده سال پیش مسلمان شده از کسی که تازه امروز مسلمان شده ارزش بالاتری دارد و در حقیقت عدالت درجه بندی میشود و به همین ترتیب یک طبقه از اشراف به وجود می آید.

یا اینکه مثلا در بحث جبر و اختیار؛ در مدینة النبی انسان بهشت و جهنم خودش را به اذن خدا با سعی و تلاش خودش میسازد. اما این اشرافیت مسلمان شده ( که غالبا اشراف قریش هستند ) معتقد بودند که وقتی مسلمان شدی به خاطر خواست خدا و شانسی که به انسان رو کرده و نوعی جبر که بر انسان حاکم شده باعث بهشتی شدن انسان شده.

در مدینة النبی در معیار های سیاسی که پیغمبر وضع کرده سلطنت نفی میشود. فرمانده، پادشاه نیست بلکه مسؤول است. هر کس که رهبر است مسؤولیتش سنگین تر است. اما در دیدگاه مدینة العرب در کنار اینکه مسؤول است نوعی فرمانروایی آمرانه و نوعی تسلّط بر افکار و اعمال مردم دارد و مردم هم جرأت مخالفت ندارند.

در سیستم مدینة النّبی سن، معیار ارزشمندی نیست. نژاد و نسب ملاک برتری انسان ها نیست. موارد متعددی از پیامبر اسلام را می بینیم که در انتخاب هایش و عزل و نسب هایش مسأله سن و نژاد مطرح نیست.

اما در گروه مدینة العرب که مسلمان هستند ولی با تمام قوا به میدان نیامدند می بینیم که « نژاد » ملاک برتری است. به گونه ای که بعدها اعتراض می کنند به اینکه باید به عرب ها بیت المال بیشتری داده شود و  زمانی که حضرت پیامبر رحلت می کنند همه معیارهای اینها یکی پس از دیگری خودش را نشان می دهد و در تقسیم بیت المال عرب بر عجم ارجحیت پیدا می کند.

در مدینة النبی همه حق اظهار نظر دارند. پیامبر برای انجام کارهای مهم با مسلمانان مشورت می کند ولی در مدینة العرب هیچ کس حق اظهار نظر ندارد، همانطوری که در زمان خلفا می شنویم که می گویند اگر بشنوم نظری مخالف رای من دادی کاری می کنم که حقوقت از بیت المال قطع بشه و کسی اجازه رابطه با تو را نداشته باشد. گاهی میشنویم که به بعضی از خلفا گفته می شود: « در امان هستم که صحبت کنم؟ » این « در امان هستم » مال سیستم سلطنتی است.

اگر تصور کنیم که چنین شهر گمشده ای در زمان پیامبر در مدینة النبی پنهان بود. بعد از رحلت پیامبر آن چیزی که گم شد مدینة النبی بود. یعنی به تدریج معیارها رنگ باختند و شخصیت هایی که پیغمبر آنها را بزرگ کرده بود و نزد پیغمبر عزیز بودند یکی پس از دیگری سرکوب شدند و ارزشهایشان تخریب شد یا اینکه ارزشهایشان با سکوت پنهان شد.

حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها اولین نشانه های بروز چنین مدینة العربی را می بیند. مدینة العربی که تمام آنچه را که پیغمبر با خون دل بنا کرده با تبر جاهلیت نابود می کند. اما نه به ظاهر بلکه از درون، ریشه اسلام را نابود می کند. مثل اینکه  سم می ریزند به پای درختی که پیغمبر آن را با جان خود آبیاری کرده.

حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها می بیند که اتفاقاتی یکی پس از دیگری می افتد که انقلاب پیغمبرش دارد بدون اینکه کسی متوجه باشد به طور نامحسوس به دست نامحرمان و نا اهلان می افتد. این مصیبت چقدر برای حضرت بزرگ است؟!

بنابراین نمیتوان گفت ناراحتی و غم و غصه حضرت زهرا سلام الله علیها بعد از وفات پدر فقط به خاطر غصه از دست دادن پدر بوده.

حضرت برای آینده ی اسلام غصه می خوردند. نگران از بین رفتن زحمات رسول الله بودند.




نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 86 بهمن 17 توسط فاطمه ایمانی | نظر
 

در قرن دوم هجری مردی خوشگذران در بغداد زندگی می کرد. نام او بشر بن حارث بود. شبی دوستان بشر در خانه او گرد هم جمع شده بودند و مشغول خوشگذرانی و نوشیدن شراب بودند. صدای آلات موسیقی و غناء در کوچه می پیچید. همان موقع امام موسی بن جعفر علیه السلام از آن کوچه عبور می کرد. امام مقابل خانه بشر ایستاد و در زد. کنیز خانه در را باز کرد.

امام موسی بن جعفر علیه السلام از او پرسید: آیا صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟!

زن جواب داد: آزاد است.

امام فرمود: راست گفتی. اگر بنده ی خدا بود، حتما از خداوند شرم می کرد.

سپس به راه خود ادامه داد. بشر که متوجه گفتگوی کنیز با امام شده بود. پا برهنه به طرف امام دوید و به او گفت: ای مولای من! آنچه را که به زن گفتی برای من تکرار کن.

امام مجدّدا سخن خود را تکرار کرد. در این هنگام نور الهی بر قلب بشر تابید و از کرده خود پشیمان شد.

بشر دست امام موسی علیه السلام را بوسید و گونه های خود را بر خاک مالید در حالیکه گریه می کرد و می گفت: بل عبدٌ ... بل عبدٌ ...

از آن زمان به بعد بشر زندگی جدیدی را شروع کرد به گونه ای که یکی از پرهیزکارترین بندگان خدا شد و در پارسایی به مقامی رسید که مردم خاکی را که او گام هایش را روی آن می گذاشت مقدّس می شمردند.

بشر تا پایان عمر خود پا برهنه راه می رفت ، زیرا در حالی که پا برهنه بود نور الهی وجودش را فرا گرفت و نفس پاک امام موسی بن جعفر علیه السلام او را متحول کرد. به همین دلیل به « بشر حافی » معروف شد ( یعنی بشر پابرهنه )

در تذکرة الأولیاء عطار نیشابوری آمده است که بشر حافی روزی کاغذی دید که بر آن نوشته « بسم الله الرحمن الرحیم ». بشر کاغذ را برداشت و عطری خرید و آن کاغذ را معطّر کرد و به تعظیم ، آن کاغذ را در خانه قرار داد.

بزرگی آن شب در خواب دید که به او گفتند بشر را بگویید:

« طیّبت اسمنا فطیّبناک و بجّلت اسمنا فبجّلناک ، طهّرت اسمنا فطهّرناک ، فبعزّتی لأطیّبنّ اسمک فی الدنیا و الأخرة .»

اسم ما را خوشبو گردانیدی پس تو را خوشبو گردانیدیم و ارزش اسم ما را بالا بردی و گرامی داشتی پس ارزش و منزلت تو را بالا بردیم ؛ اسم ما را پاکیزه و طاهر گردانیدی پس تو را پاک و طاهر کردیم ؛ قسم به عزّت و بزرگواری خودم نام تو را در دنیا و آخرت پاکیزه و مطهّر می کنم.




نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86 آبان 7 توسط فاطمه ایمانی | نظر

زن در فرودگاه منتظر بود تا نوبت پروازش برسه. از بوفه یه بسته بیسکویت خرید. روی صندلی نشست و کتابی رو که مدت ها بود می خواست بخونه اما فرصت نمی کرد، از کیفش در آورد و مشغول خوندن اون شد.

در حین خوندن کتاب دونه دونه بیسکویت برمی داشت و می خورد. بیسکوت روی صندلی کناریش بود و اونطرف تر هم مردی نشسته بود.

زن متوجه شد هر بیسکویتی که بر میداره، مرد هم یک بیسکویت برمی داره و می خوره.

زن با خودش گفت: عجب آدم بی ادبی هستش این آقا. اصلا یه اجازه از من نگرفته و داره از بیسکویت من می خوره!

زن همینطور که مشغول خواندن کتاب بود، بیشتر حواسش به مرد بود که همچنان بی تعارف و با خونسری از بیسکویت ها بر می داشت و می خورد.

اعصاب زن حسابی خط خطی شده بود. با خودش گفت حیف که آدم مؤدبی هستم وگرنه حرمت ها رو کنار می گذاشتم و یه مشت می زدم تو دهان این آقا تا دیگه بی اجازه دست به مال کسی نزنه.

بیسکوت ها دونه به دونه خورده می شد و زن همچنان حرص می خورد، ولی مرد با خیال راحت بیسکویت می خورد.

بالأخره فقط یک بیسکویت در بسته ماند. مرد بیسکویت آخر را هم برداشت و به دو نیم تقسیم کرد و نیمی را به زن داد. زن با عصبانیت نیمه ی بیسکویت را از مرد گرفت درحالیکه از وقاحت و پررویی مرد به شگفت آمده بود.

در همین هنگام شماره ی پرواز هواپیمایی زن اعلام شد و زن با سرعت به راه افتاد. آنقدر از دست مرد عصبانی بود که حتی برنگشت پشت سرش را نگاه کند.

داخل هواپیما، به یاد کتابش افتاد. با سرعت در کیفش را باز کرد که مطمئن بشه کتابش را روی صندلی جا نگذاشته باشه. ناگهان آه از نهاد زن برآمد. خدای من! چه اشتباهی کردم! بسته ی بیسکویت زن داخل کیفش بود.

در تمام اون مدت این زن بود که داشت بدون اجازه از بیسکویت مرد می خورد و اون بیسکویت متعلّق به مرد بود.

پ . ن :

گاهی اوقات یه سوء تفاهم، باعث ایجاد کدورت و ناراحتی میشه بدون اینکه طرفین قصد ناراحت کردن همدیگه رو داشته باشند.




نوشته شده در تاریخ جمعه 86 تیر 15 توسط فاطمه ایمانی | نظر

یک بنده خدایی وارد قبرستانی می شود. سر هر قبری می رود، می بیند سنّ مرده خیلی کم است. شش سال، دو سال، هفت سال ... . مرد تعجب می کند. از متولی قبرستان می پرسد: « آقا اینجا قبرستان بچّه هاست. » جواب می دهد: « نه آقا. اینجا همه نوع مرده ای داریم. پیر، جوان، بچه ... »

مرد می گوید: « پس چرا من هر چی نگاه می کنم، همه شش هفت ساله اند.»

متولی قبرستان می گوید: « ما در شهرمان یک عالم عارفی داریم که اعتقاد دارد سنّ واقعی آدم ها به عقل و خردی است که دارند و در زندگی آن را به کار می گیرند؛ نه به تاریخ به دنیا آمدنشان. در شهر ما هر کس می میرد می برند نزد این عالم، و او سن واقعی مرده را می گوید و همان را روی سنگ قبرش می نویسند.

این قبری که روی سنگش نوشته شش ساله، در شناسنامه شصت و پنج ساله بود. این یکی که نوشته دو ساله، در شناسنامه چهل ساله بود. این یکی که نوشته هشت ساله، در شناسنامه نود و سه ساله بود.... خود من هم یک روز رفتم پیش این عالم و پرسیدم سنّ واقعی من چقدر است؟ عالم گفت: برو جوان. برو که تو هنوز به دنیا نیامده ای. »




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.