بسم الله الرحمن الرحيم
خواهر بزرگوارم سلام
از اين كه دعوت برادرتان را اجابت كرديد ممنونم .
نامه دردمندانه تان را خواندم و متاسفم اگر باعث شدم سلسله نوشته هاي شما از هم گسسته بشه .
باور كنيد بعد از اين كه به دعوت شما ( كلمه اي با كلمه خدا ) را نوشتم حس غريبي به سراغم آمد ، حسي كه از جنس اولين حضورم در مسجد شريف نبوي بود ؛ حسي كه مرا به سوي سخن گفتن با پدر مهربانمان فرا مي خواند . به قدري قوي بود كه دلم را طوفاني كرد و چشمم را به آب نشاند و چنين شد كه ( كلماتي با حبيب الله ) را نوشتم .
آخر وقتي مي توانيم دردمان را به مسيح (ع) گلايه كنيم چرا نبايد به آغوش پدر مهربانمان پناه بريم ؟ نمي دانم شايد هيچ وقت نتوانم آن احساس طوفاني را آنچنان كه بود براي كسي شرح كنم اما ذرهاي از آن احساس درون چون به بيرون راه يافت موجي برانگيخت كه اميدوارم نسيم خنكاي مهربانيش تا اعماق دلهاي لايق پيش رود .
باز هم از بزرگواريتان ممنونم .
در پناه پرودرگار آخرين منادي عشق سربلند باشيد .
يا حق