سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87 اردیبهشت 2 توسط فاطمه ایمانی | نظر
  با وجودی که چهارده سال از من بزرگتر بود ولی خیلی با هم صمیمی بودیم. خانم همسایه مون را میگم ( خانم صادقی ). قضیه مربوط به ده سال پیشه. یه روز اومد دم در خونه مون و کاسه ای که براش آش برده بودیم را برگردوند و حلالیت طلبید. گفت: ماشین خریدیم و فردا عازم سفر به شهرمون هستیم. خداحافظی کرد و رفت.

چند روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و خبر داد که خانم صادقی به خاطر تصادفی که در جاده براشون اتفاق افتاده فوت شدند و همسر و بچه هاش زخمی.

ما هم عازم سمنان، شهر خانم صادقی شدیم. مراسم سومش بود و همه ناراحت. شوهرش خیلی بی تابی میکرد و ناراحت بود. حق داشت. چون همه از علاقه شدید این زوج به هم خبر داشتند. دو پسرش هنوز در بیمارستان بودند و از مرگ مادرشون خبر نداشتند. صحنه های سخت و دردناکی بود.

ولی مونده بودم بعضی چطور اینقدر بیرحم و سنگدل بودند که همون جا در مجلس ختم خانم همسایه داشتند حرف از همسر احتمالی آینده ی آقای صادقی می زدند و زیر لب پچ پچ می کردند که احتمالا میره زن بیوه ی پسرعموش را می گیره، چون هم زن مؤمنیه هم خوشکله.

اینهایی که مشغول بحث پیرامون این موضوع بودند همان دوستان به ظاهر صمیمی خانم صادقی بودند. دوستانی که جونشون بود و جون خانم صادقی و وقتی زنده بود دائم دورش می چرخیدند.

احساس بدی بهم دست داده بود. آخه هنوز سه روز بیشتر از رفتن خانم صادقی از جمع صمیمی شون نگذشته بود که داشتند برای شوهرش تصمیم می گرفتند.

آقای صادقی دیگه به خونه اش در سنندج برنگشت و همون جا در سمنان ماند. میگفت طاقت زندگی در اون خونه بدون همسرش را نداره و نمی تونه جای خالی خانمش را ببینه.

هنوز چند روز از سال اول فوت خانم صادقی نگذشته بود که شنیدیم آقای صادقی ازدواج مجدّد کرده. خبر همه جا پخش شد و نقل محافل خصوصنن زنانه شده بود قضیه ازدواج آقای صادقی.

هر کسی چیزی می گفت. یکی می گفت با همون زن بیوه ی پسر عموش ازدواج کرده و یه عده می گفتند پیش از فوت خانم صادقی در فکر اون زن بوده و می خواسته صیغه اش کنه. بعضی می گفتند با یه خانم جوون سمنانی ازدواج کرده و ...

بعضی هم از بی چشم و رویی آقای صادقی در این سرعت عملش حرف می زدند و می گفتند معلومه فقط به خاطر حرف مردم مجبورشده یک سال صبر کنه. آخه اینه اون عشقی که همه حسرتش را می خوردند؟! این آقا همونیه که بعد از فوت همسرش دیگه نمی تونست جای خالیش را ببینه؟! این همونه که اونقدر بی تابی می کرد؟! عجب معرفتی؟!

بعد از مدتی حرف و حدیث ها تمام شد و هر کسی رفت پی زندگی خودش و ما هم از آقای صادقی بی خبر بودیم تا همین سال قبل.

یکی از دوستان برای کاری گذارش می افته به سمنان و تصمیم می گیره جهت کسب اطلاعات دقیق هم که شده یک سر به آقای صادقی بزنه.

ایشان برای ما نقل کردند که وقتی وارد خانه شدم، آقای صادقی با روی باز از من استقبال کرد و بعد هم خانم جدیدش اومد سلام علیک کرد. وقتی زن آقای صادقی را دیدم جای خودم میخکوب شدم....

اون زن چهره ی سیاه و کریه المنظری داشت که از دیدنش حالم بد شد. دست چپش فلج بود و پای چپش هم می لنگید.

با تعارف نشستم و اونها به گرمی از من پذیرایی کردند. همسرش فوق العاده خوش اخلاق و مهربان بود و از طرز حرف زدن بچه ها با آن زن متوجه شدم که بچه ها هم از بودن او در خانه خیلی راضی هستند.

هر انسان عاقلی با دیدن اون صحنه متوجه می شد که آقای صادقی از روی هوا و هوس و عشق بازی نرفته این زن را بگیره بلکه به خاطر رضای خدا و خوشبخت کردن زنی که اگر تا آخر عمر هم در خانه پدرش می نشست هیچ مردی حاضر نمی شد با او ازدواج کند این کار را انجام داده.

البته آقای صادقی بعد از گلایه از حرف و حدیث هایی که پشت سرش زده شده بود گفت: خانواده همسر اولم که تمام زندگیم بود بعد از چهلم او دائما به من اصرار می کردند که ازدواج کنم تا هم خودم تنها نباشم و هم فرزندانم جای خالی مادر را بیشتر از این احساس نکنند و یک سر پرستی در خانه داشته باشند، ولی من قبول نمی کردم. همه ی آنها همسر پسر عموی مرحومم را معرفی می کردند ولی موقعیت های خوبی برای ازدواج آن زن فراهم بود و از طرفی دیگر، فرزندانم مایل به این کار نبودند ولی وقتی با این زن آشنا شدم و دیدم فرزندانم نیز شیفته ی اخلاق حسنه ی او شده اند، کم کم به او علاقه مند شدم و با اجازه خانواده ی همسر مرحومم با او ازدواج کردم تا با این کار هم او به سر و سامانی برسد هم ما.




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.