سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 86 دی 16 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سلام

همیشه از دیدن بارش برف لذت می بردم، اما امروز وقتی دیدم زمین از برف سفید پوشیده شده حسابی حالم گرفته شد.

از یک ماه پیش برنامه سفرم به قم را تدارک دیده بودم. کلی دردسر کشیدم تا مدیران دو مدرسه ای که توش تدریس می کنم را راضی کردم برنامه مراقبت هام تو ایام امتحانات بچه ها را طوری بگذارند که یه چند روز بینش وقتم آزاد باشه و بتونم بروم مسافرت. قرار بود امروز بعد از پایان مراقبتم در مدرسه راه بیافتم به سمت قم. بار سفر را بستم و همه وسایلم را آماده گذاشتم کنار که تا از مدرسه برگشتم راه بیافتم.

اما امروز صبح وقتی زمین پوشیده از برف را با اون سرمای وحشتناک دیدم...

اولش تا چند دقیقه شوکه بودم. بعدشم یکی دو ساعتی گریه و زاری کردم و تا تونستم به خدا گلایه و شکایت کردم که دستت درد نکنه خدا جون! حال می گیری دیگه! باشه! خوب حالم را گرفتی! خوب به دعا ها و التماس هام گوش دادی! ممنونتم خدا جون!

مثل طلبکارا هی به خدا اعتراض کردم، اونقدر که دیگه فکّم خسته شد و ساکت شدم. وقتی زبونم حسابی خسته شد تازه ذهنم به کار افتاد و رفتم تو فکر.

با خودم گفتم: فاطمه خانم! مگه تو نیستی که همیشه به خدا می گی راضیم به رضایت.

مگه تو نیستی که همیشه این جمله را زمزمه می کنی که:

خدایا تو را شکر می کنم به خاطر داده هایت، نداده هایت، گرفته هایت؛ چرا که داده هایت نعمت است و نداده هایت حکمت است و گرفته هایت امتحان.

مگه تو نیستی که برای هر کاری جمله « ماشاء الله لاحول و لا قوّة الّا بالله العلی العظیم » را هفت بار زمزمه می کنی؟!

مگه تو به همه نگفتی انشاء الله یکشنبه میام قم؟! نگفتی حتما. نگفتی قطعا. نگفتی صد در صد. گفتی انشاء الله.

اگه به خواست خدا راضی هستی و به حول و قوِه اش ایمان داری، پس این همه گله و شکایت برای جور نشدن سفرت برای چیه؟! این همه طلبکاری از خدا واسه چیه؟!

خدا بنده های مخلصش را این جور مواقع خوب می شناسه. تو رد شدی فاطمه خانوم. تو فقط این حرفا رو به زبان میاری و هیچ ایمانی بهشون نداری. همیشه شعار می دهی؛ موقع عمل که میشه کم میاری.

زمان امام حسین علیه السلام هم خیلی ها اومدند که امامشون را یاری کنند امّا همین که موقع عمل کردن رسید همه شون جا زدند و کم آورند به جز هفتاد و دو نفر خالص و مخلص. می دونی اون هفتاد و دو نفر چرا مثل بقیه کنار نکشیدند؟ چون به امامشون، به حق بودنش، به خدای متعال ایمان داشتند. ایمان ... اعتقاد ... اونها مرد عمل بودند.

راستش به خاطر رفتار زشتم با خدا شرمنده شدم. نمی دونستم چی کار کنم. دنبال یه بهونه می گشتم که خدا خودش جور کرد. مادرم اومد گفت خونه همسایه زیارت عاشورا برگزار میشه میایی؟ منم با خوشحالی قبول کردم و رفتیم.

مجلس خلوت و بی ریایی بود. شاید تعدادمون به بیست نفر هم نمی رسید ولی من خیلی حال کردم. حس زیبایی داشتم.

وقتی برگشتم خونه خیلی سبک شده بودم. مثل اینکه قرار بود امروز سفرم لغو بشه تا بتونم تو مجلس خانم رقیه علیها سلام که مزیّن به زیارت پدرش بود شرکت کنم.

موقع غروب بر عکس صبح به خدا گفتم: دستت درد نکنه خدا جون خیلی حال کردم. لال بشه اون زبونی که میگه تو حال می گیری. تو هیچ وقت حال نمی گیری بلکه حال می دهی به بنده ات.




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.