سلي عليكم
خب اشتباه نوشتيد ديگه! اون خانومه بود كه مهربون بود بيسكويت ميداد... اوني كه حواس نداشت اقاهه بود! :دي...
جلب بود!
سلام فاطمه جان ؛
خيلي عالي بود . واقعا كه داستان قابل تاملي بود .
من مدير مجله خبري متين نيوز هستم . درخواست تبادل لينك با وبلاگ شما دارم . لطفا در صورت تمايل ، پس از بازديد از وبلاگ ما در بخش نظرات اطلاع دهيد .
و من الله التوفيق
سلام بر آبجي خانم
داستان خيلي جالب و آموزنده ايه.
دستتون درد نكنه.
يا علي
اما تو ميتواني وبايد بتواني، چون قرار است بيقرار باشي، ناپيدا وگم، نام تو ليليست، ليلي هم يک اسم نيست، بلکه تمامي اساميست، زمين هم بدون تو کسي را نخواهد پذيرفت، پس هميشه خودت باش .
خودي که بيبهانه زندگي ميکند، بيبهانه ميسوزد، بيبهانه عشق ميورزد ،بيبهانه انار دلش ترک ميخورد، فقط همين را بدان که تو پايان تشنگيها هستي.