امروز طبق معمول ترم هاي قبل مجبور بودم ساعت آخر رو
دودَر کنم ( به خاطر دانشگاه ...يه وقت فکرتون منحرف نشه )
حوزه ي ما هم شديداً روي ورود خروج طلبه حساسه !!
از صبح ديدم خانم مدير نيست !! بي اندازه خوشحال شدم
گفتم آخ جون زنگ آخر که زنگ مباحثه بوددددد راحت ميرم ( بدون درد سر
)
از شانس بد ِ ما دقيقاً زنگ يکي مونده به آخر چشمانم به جمال مديريت محترم روشن شد !!
اِ سلام خانم مدير کجا بودين نبودين از صبح ( هه هه هه
) !!
دلمون براتون تنگ شده بود
خلاصه زنگ نماز ( موقعي بود که بايد مي رفتم) .....
و اين ياس خاکي و کمک هاي دوستان
يکي از دوستان گل که خدا اجرش بده گفت تو برو تو حياط من از پنجره کيف و چادرت رو ميدم
اين طوري تابلو نميشه که داري ميري
.
از اونجايي که پنجره ي دفتر خانم مدير ( که خيلي دوسش دارم
)
روبروي در خروجي بود من بايد موقعي ميرفتم که مدير توي دفتر نباشه .
و دوباره از شانس بد ِ من مدير با معاون در دفتر جلسه داشت
يکي ديگر از دوستان گفت جلوي در ِ دفتر واي ميستم تا حواس خانم مدير پرت شد برو !!
خلاصه با کلي درد سر ما کيف و چادرمون رو گرفتيم و از حوزه اومديم بيرون !!
آخييييييييييييييييييييييييييييش