سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پیاده تا عرش
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87 فروردین 26 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سلام

چند تا عکس از یک مکان در این پست قرار دادم. اگه با دقّت به عکس ها نگاه کنید کاملا واضحه که اینجا کجاست؟ به نظر شما اینجا کجاست؟

انشاء الله در پست بعدی توضیحات کامل را درباره این تصاویر خواهم داد ولی می خوام ببینم شما به عنوان یک بیننده اولین چیزی که از این تصاویر به ذهنتون میاد چی می تونه باشه؟

سی چهل تا دیگه هم مثل این پخش بود 

به جلوی فلش ها دقت کنید

اینجا همونجاست                          یکیش بدون اسمه. به نظرت چرا؟

اینم یه نمای کلی از همونجا




نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 86 مرداد 4 توسط فاطمه ایمانی | نظر

بسم الله الرحمن الرحیم

بخش هایی از نامه ی دختر شهید محمد ناصر ناصری به پدرش 

بابا جان باز سلام

ای پدر جان منم زهرایت، دختر کوچک تو

ای امید من و ای شادی تنهایی من! به خدا این صدمین نامه بُوَد.

از چه رو هیچ جوابم ندهی؟ یاد داری که دم رفتن تو، دامنت بگرفتم. من به تو می گفتم پدر این بار نرو.

من همان روز بله فهمیدم، سفرت طولانی است.

از چه رو ای پدرم تو به این چشم ترم هیچ توجه نکنی. به خدا خسته شدم. به خدا قلب من آزرده شده.

چند سال است که من منتظرم. هر صدایی که ز در می آید، همچو مرغی مجروح، پابرهنه سوی در تاخته ام.

بس که عکست به بغل بگرفتم، رنگ از روی من و عکس چو ماهت رفته است.

من و داداش رضا، بر سر عکس تو دعوا داریم. او فقط عکس تو را دیده پدر. با جمال تو سخن می گوید.

مادرم از تو برایش گفته. او فقط بوی پدر را ز لباست دارد. بس که پیراهن تو بوییده. بس که در حال دعا روی سجاده تو اشک فشان نالیده، طاقتش رفته دگر. پای او سست شده. دل او بشکسته.

به خدا خسته شدیم. پدرم گر تو بیایی به خدا، من ز تو هیچ تقاضا نکنم. لحظه ای از پیشت، جای دیگر نروم. هر چه دستور دهی، من بلافاصله انجام دهم. همه دم بر رخ ماه و قدمت بوسه زنم. جان زهرا برگرد.

دائما می گویم: « مادرم هر که رفته است سفر، برگشته. پدر دوست من، پدر همسایه، پدران دیگر، پس چرا او سفرش طولانی است. او کجا رفته مگر؟ او که هرگز دل بی مهر نداشت؟ او که هر روز مرا می بوسید. او که می گفت برایش به خدا دوری از ما سخت است. پس چرا دیر نمود؟ »

آری من می دانم که چرا غمگین است. علت تأخیرش من فقط می دانم.

آخر آن موقع ها حرف قرآن و خدا و دین بود. کربلا بود و هزاران عاشق. همه ی مسؤولین چون رجایی و بهشتی بودند. حرف یک رنگی بود. ظاهر و باطن افراد ز هم فرق نداشت. همه خواهر ها زیر چادر بودند.

صحبت از تقوا بود. همه جا زیبا بود. خاک هم بوی شهادت می داد.

جای رقص و آواز، همه جا صوت دعا می آمد.

کوچه ها راست و مردم همه راست. همگی رو به خدا. همه خط ها روشن، خوب و خوانا بودند.

حرف از ایمان بود. حرف از تقوا بود.

اما امروز پدر!

درد دل بسیار است. همه ی آنچه به من می گفتی رنگ دیگر دارد، یا بسی کمرنگ است...

در خیابان خطر است. بر سر بعضی ها چادری پیدا نیست. مویشان بیرون است. همه عینک دارند. به نظر می آید چشمشان معیوب است. راهشان پیدا نیست. خط کج گشته هنر. بی هنر ها همگی خوب و هنرمند شدند. کج روی محبوب است.

در مجالس و سخنرانی ها، جای زیبای شهیدان خالیست...

آری من می دانم. علت غصه و اندوه تو بابا این است.

پدرم! من این بار می نویسم که اگر باز گشتن ز برایت سخت است، ما بیاییم برت. تو فقط آدرست را بنویس. در کجا منزل توست؟

مادرم می داند. او به من می گوید: « پدرت پیش خداست. در بهشتی زیبا. با همه همسفرانش آنجاست. خانه اش هم زیباست. »

حضرت خامنه ای هم می گفت: « دخترم غصه نخور. پدرت خندان است. دوستت می دارد. تو اگر گریه کنی، پدرت هم به خدا می گرید. همه شب لحظه خواب پدرت می آید. صورتت می بوسد. دست بر روی سرت می کشد او. »

من از آن لحظه دگر، شاد و خوشحال شدم.

از خدا می خواهم تا که جان در تنم است، تا حیاتی باقیست، رهبرم چون پدری بر سر من زنده بُوَد. چهره ی زیبایش چون جمال مه تو شاد و پر خنده بُوَد.

... تو فقط ای پدرم از خدایت بطلب، که من و مادر و این امّت اسلامی ما، همگی چون تو پدر، راه ما راه شهیدان باشد. دائما بر سر ما سایه رهبر و قرآن باشد.

پدرم خندان باش. من به تو مفتخرم.




نوشته شده در تاریخ یکشنبه 86 اردیبهشت 9 توسط فاطمه ایمانی | نظر

سلام دوستان عزیز

نمی دانم کتاب « پرواز تا بی نهایت » را خوانده اید یا نه؟ اگر خوانده اید که خودتان خوب می دانید چرا من این کتاب را به شما معرفی می کنم، ولی اگر تازه با این کتاب آشنا شده اید به شما توصیه می کنم حتماً یک جلد از این کتاب را تهیه کنید و به طور کامل مطالعه کنید. این کتاب شامل خاطراتی از زندگی سرلشگر شهید عباس بابایی ـ یکی از شجاع ترین و وفادار ترین افسران ارتش جمهوری اسلامی ایران ـ است. کتابی سرشار از ذخایر اخلاقی، که کتاب اخلاقی برای جوانان است.

اگر شما حوصله خواندن کتاب های اخلاقی و عرفانی که معمولاً متنی دشوار و غیر قابل فهم دارند را ندارید، حتما کتاب « پرواز تا بی نهایت » را مطالعه کنید. زیرا این کتاب همان درس اخلاق اسلامی و عرفان را به ما  می آموزد و این بار آن را در زندگی یک انسان معمولی مثل بقیه انسان ها می بینیم.

امروز چند تا از خاطراتی که در این کتاب نوشته شده است را برای شما می نویسم تا خودتان در این باره قضاوت کنید. 

 

نگاهی کوتاه به زندگانی شهید بابایی

در سال 1329 در شهرستان قزوین متولد شد. در سال 1348 در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی، جهت تکمیل دوره به کشور آمریکا اعزام شد.

در این مدت، دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351 ، با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.

همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته «F-14 » به نیروی هوایی، شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355 برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.

پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.

شهید بابایی در هفتم مرداد 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقاء پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سِمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.

سر انجام در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد و در پانزدهم مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواست ها و خواهش های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی بر شرکت در مراسم حجّ آن سال پاسخ ردّ داده بود، برابر با روز عید قربان در حین عملیات به شهادت رسید.

شهید سرلشگر خلبان عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نام های حسین و محمد به یادگار مانده است.

امام خمینی (ره ) پس از شهادت این عزیز فرمود:

« خداوند رحمت کند شهید سعید ما را . » 

می دوید تا شیطان را از خود دور کند

در دوران تحصیل در آمریکا، روزی در بولتن خبری پایگاه « ریس » که هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب این بود:

« دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور کند. »

من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت:

ـ  چند شب پیش، بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدانِ چمن پایگاه و شروع کردم به دویدن. از قضا کلنل « باکستر » فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه برمی گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد، و پرسید: « در این وقت شب برای چه می دوی ؟ » گفتم: «خوابم نمی آمد خواستم کمی ورزش کنم تا خسته شوم. » گویا توضیح من برای کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: « مسائلی در اطراف من می گذرد که گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بکشاند و در دین ما توصیه شده که در چنین مواقعی بِدَویم و یا دوش آب سرد بگیریم. »

آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند؛ زیرا با ذهنیتی که نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درک کنند.

او هیچ وقت پپسی نمی خورد

در طول مدتی که با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهر ها ناهار بخورد. بعضی وقت ها همراه با شام نوشابه می خورد؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی... که در آن زمان موجود بود. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟

با اصرار من او آهسته گفت:

 ـ کارخانه پپسی متعلّق به اسرائیلی هاست.

به او خیره شدم و دانستم تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسائل، آفرین گفتم.

زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده است

شهید بابایی بیشتر وقتها سرش را با نمره چهار، ماشین می کرد و لباس بسیجی می پوشید. این موضوع علاوه بر وضعیت ظاهری و نوع لباسی که به تن می کرد، باعث می شد که ما در راه بند های مناطق با مشکل مواجه شویم؛ زیرا معمولاً نام یک سرهنگ شکل و شمایل خاصی را در ذهن عامه مردم القا می کند. بالعکس من با لباس کار آمریکایی و عینک خلبانی برای اینکه در راه بند ها بدون معطلی عبور کنیم خودم را سرهنگ بابایی معرفی می کردم و شهید بابایی هم واکنشی نشان نمی داد.

یک روز در طول مسیری که با هم می رفتیم، ایشان به طور خصوصی راجع به طرز لباس پوشیدن من صحبت کرد و گفت:

« این لباس های آمریکایی که شما به تن می کنید، معنویت جبهه را به هم می زند. »

من در پاسخ گفتم: « من به لباس شیک پوشیدن علاقه دارم. حالا می خواهم بپرسم که چرا شما سرتان را همیشه ماشین می کنید. آخر حیف نیست که این موهای مجعّد و زیبا را می تراشید. ناسلامتی شما جوان هستید. »

ایشان سکوت کردند و چیزی نگفتند. آن روز گذشت.

در یکی از روزها که در منطقه عملیاتی بودیم، من پس از خواندن نماز صبح به جلو آینه رفتم وشروع کردم به شانه زدن موهایم. با توجه به بلند بودن موهایم، این عمل مدتی طول کشید؛ تا اینکه صدای خنده آهسته ای مرا به خود آورد. دیدم شهید بابایی است که در کنار سوله دراز کشیده است. او از جایی که خوابیده بود نیم خیز شده و به من نگاه می کرد. بابایی گفت: « می خواهی من یکی از دلایل تراشیدن سرم را برایت بگویم؟ من الآن یک ربع تمام است که می بینم جلو آینه ایستاده ای و موهایت را چپ و راست می کنی. می دانی که زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده؟ غرور این موها، تو را در جلو آینه نگه داشته و فکر می کنی که اگر موهایت را به طرف چپ شانه کنی خوش تیپ تر می شوی و یا بالعکس؛ ولی من سرم را تراشیده ام و یک قیافه معمولی به خود گرفته ام. قیافه معمولی هم هیچ وقت انسان را مغرور نمی کند. »

من دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. از صحبت های او دریافتم که چقدر با نفسش مبارزه کرده و به همین خاطر انسان کاملی شده است.

خداحافظی

همسر شهید بابایی می گوید: سال 1366 بنا بود همراه عباس به سفر حج مشرّف شویم. پس از تحویل ساک هایمان در چهره عباس نوعی پریشانی دیدم. او سخت در اندیشه بود. انگار که می خواست چیزی بگوید و نمی توانست. جهت سوار شدن هواپیما از سالن انتظار خارج شدیم و به پای پلکان هواپیما رسیدیم. ناگهان عباس مرا صدا زد و گفت: ـ خدا به همراهتان

من و اطرافیان شگفت زده شدیم. به او نگاه کردم و گفتم: ـ مگر تو با ما نمی آیی؟

سرش را پایین انداخت و زیر لب آرام گفت: ـ الله اکبر

من که از حرکت او گیج شده بودم گفتم: ـ چه می خواهی بگویی؟ چه شده عباس؟

ولی او بی اعتنا به گفته من گفت: ـ خیلی شلوغه... خیلی شلوغه.

من که به خاطر آشنایی با اخلاق او تا حدی به منظور او پی برده بودم با ناراحتی گفتم: ـ عباس! نکند که تصمیم داری با ما نیایی؟

او گفت: ـ من نمی توانم با شما بیایم. کشتی ها باید سالم از تنگه بگذرند. شما بروید خانم. من سعی می کنم تا با آخرین پرواز خودم را به شما برسانم.

من که می دانستم عباس از تصمیم خود منصرف نخواهد شد، به او گفتم: ـ قول می دهی؟

او دستی بر سرش کشید و در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت:

ـ می بینی که ساکم را هم پیش شما گرو گذاشته ام. قول می دهم که بیایم. حالا راضی شدی؟...

آنگاه آقای صرّاف از او خواست تا همراه ما بیاید؛ ولی عباس که گویا می خواست حرف آخر را بزند تا دیگر کسی به او اصرار نکند، رو به همه کرد و گفت:

ـ مکّه من این مرز و بوم است. مکّه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند. تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل می توانم خودم را راضی کنم.

بعد ها وقتی که از سفر حج بازگشتیم، شنیدم که عباس در طی آن مدّت طرحی را به اجرا در آورد که با طرح او چهل فروند کشتی غول پیکر تجارتی از تنگه خورموسی به سلامت عبور کردند.

شهادت

شهید عباس بابایی در تاریخ جمعه 15 مرداد سال 1366 ساعت هشت و سی دقیقه صبح روز عید قربان به شهادت رسید.

دادپی ـ یکی از خلبانان و دوستان تیمسار بابایی ـ که همان سال به حج رفته است، می گوید: روز عید قربان، عاشقان کعبه در حال طواف بودند، صدای اذان در فضا پیچید. ناگهان بر جای خود میخکوب شدم و با چشمانی شگفت زده عباس را دیدم که احرام بسته. سراسیمه صف زائران را شکافتم تا خود را به او برسانم ولی هر چه گشتم او را نیافتم.

در لحظه اذان ظهر عید قربان پیکر پاک شهید بابایی بر روی دستها تشییع شد. 

 

 




مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.