• وبلاگ : پياده تا عرش
  • يادداشت : خاطرات دانشجويي ( 1 )
  • نظرات : 5 خصوصي ، 34 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     
    طلبه بايد از همون اول ( گزينش و مصاحبه قبل از ورود) بدونه که چه

    سختي هايي در اين راهش هست .

    تازه نميخوام بگم ....redfaceredfaceredfaceredfaceredface

    اما هر کسي لياقت حضور در حوزه رو پيدا نميکنه !!!redfaceredfaceredface

    مگه کم چيزيه !!! رو سر درش نوشته اينجا خيمه گاه ِ حجت است !!

    کم چيزيه ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

    حالا هر کسي ميتونه سرش رو بندازه بياد تو ؟!!!!

    يکي اون بالا هست که بايد شايستگي تک تک بچه ها رو امضا کنه .

    من يه روزي که غايب ميشم ميفهمم که اون روز اين لياقت رو از دست دادم که نتونستم برم

    سر ِ کلاس !!!!

    حتي وقتي که به مراسم صبحگاه نميرسم همين احساس رو دارم .
    پاسخ

    سلام عزيزم. خوش اومدي به وبلاگم. ماشاء الله دست همه رو تو کامنت گذاشتن بستي ها. فکر کنم يه دوازده تا سيزده تايي کامنت پشت سر هم برام گذاشته باشي. راستش من هم اون گزينش و مصاحبه اي که گفتي را گذروندم تو همون حوزه. آخه در کنار دانشگاه به صورت غير حضوري تو جامعة الزهرا هم مشغول به تحصيل بودم. خوب ما که لياقت نداشتيم تو کلاس هاي شما ها از ما بهترون باشيم. ولي به زور خودمونو از در وروديش رد کرديم و الانم ترم هاي آخر رو دارم مي خونم.

    امروز طبق معمول ترم هاي قبل مجبور بودم ساعت آخر رو

    دودَر کنم ( به خاطر دانشگاه ...يه وقت فکرتون منحرف نشه )mrgreen

    حوزه ي ما هم شديداً روي ورود خروج طلبه حساسه !!

    از صبح ديدم خانم مدير نيست !! بي اندازه خوشحال شدم

    گفتم آخ جون زنگ آخر که زنگ مباحثه بوددددد راحت ميرم ( بدون درد سر redface )

    از شانس بد ِ ما دقيقاً زنگ يکي مونده به آخر چشمانم به جمال مديريت محترم روشن شد !!

    اِ سلام خانم مدير کجا بودين نبودين از صبح ( هه هه هه mrgreen) !!

    دلمون براتون تنگ شده بود rolleyeswinkeek

    خلاصه زنگ نماز ( موقعي بود که بايد مي رفتم) .....

    و اين ياس خاکي و کمک هاي دوستان

    يکي از دوستان گل که خدا اجرش بده گفت تو برو تو حياط من از پنجره کيف و چادرت رو ميدم

    اين طوري تابلو نميشه که داري ميري mrgreenevil.

    از اونجايي که پنجره ي دفتر خانم مدير ( که خيلي دوسش دارم rolleyes )

    روبروي در خروجي بود من بايد موقعي ميرفتم که مدير توي دفتر نباشه .

    و دوباره از شانس بد ِ من مدير با معاون در دفتر جلسه داشت

    يکي ديگر از دوستان گفت جلوي در ِ دفتر واي ميستم تا حواس خانم مدير پرت شد برو !!

    خلاصه با کلي درد سر ما کيف و چادرمون رو گرفتيم و از حوزه اومديم بيرون !!mrgreen

    آخييييييييييييييييييييييييييييش



    بعدش که اومدم بيرون يه آقايي دم ِ در ايستاده بود !!

    گفت : خانم شما سال اول هستين ؟!! من گفتم نه !!

    ( گويا پدر يکي از سال اولي ها بود اومده بود دنبالش از اونجايي که ورود

    آقايون به حوزه ي خواهران ممنوعه ايشون پشت در منتظر بود)mrgreen

    بعد گفت ميشه فلاني رو صدا بزنيد ؟!!!

    گفتم بله !! تا رفتم داخل حوزه بشم ياد پنجره ي دفتر خانم مدير و دردسر هايي که کشيدم

    افتادم eekrazz برگشتم و با مِن مِن گفتم " ن...ن...نه من ددددددداخل نمي رم "eekmrgreenmrgreenmrgreenmrgreen


    لحظه به لحظه ي حضورمون در حوزه درس است و بس !!! حتي خنديدن ها .........

    *

    وقتي جور شد برم کربلا و رفتم و برگشتم هميشه مي گفتم آخه چرا من ِ رو سياه رو طلبيد

    هيچ کي جوابم رو نميداد ...............يکي از همين دوستاي حوزوي گفت

    دلت شکست مدينه و مکه رو نديدي خواست يه جوري دلت رو به دست بياره !!

    دوستان حوزوي اين طوري اميد ميدن redface

    *

    من هميشه پاي تخته شعر مي نوشتم مبصر کلاس mrgreen تا ميديد ميگفت

    خانم مرادي حق الناسه ماژيک ها ( جدي ها ) من گفتم پول ماژِيک رو خودم دادم

    و اون ميگفت بايد از همه ي بچه ها اجازه بگيري چون اونا هم پو.ل دادن منم يه بار

    از از بچه ها پرسيدم راضي هستين من با ماژيک شعر بنويسم اونا هم گفتن آره !!

    mrgreenrazz مبصر فرداش گير داد خانم مرادي تخته بيت الماله

    mrgreenmrgreenmrgreenmrgreenmrgreen

    گفتم از بچه ها اجازه ميگيرم گفت نخير !! از بچه هاي سال بعد و قبل که نميتوني

    اجازه بگيري rolleyesredface !!

    ديگه از اون دوران تا به الآن من هميشه به مبصر ميگم اين کار رو نکن بيت

    الماله اون کار رو نکن بيت الماله mrgreenmrgreenmrgreenmrgreen

    خيلي خوش ميگذره !!

    يه بارزنگه مباحثه مبصر وسط کلاس نشسته بود داشت مباحثه ميکرد با هم گروهي هاش گفتم

    خانم فلان اينجا بيت الماله من راضي نيستم نشستي برو اون گوشه ي ديوار بشين ..lol

    بنده خدا رفت mrgreenmrgreenmrgreenmrgreenrazzmrgreen



    نميدونين چه حالي ميده صبح ها قبل از شروع کلاس با صداي استاد

    شاطري جزء قرآن دسته جمعي بخونين و نميدونين چه کِيفي ميده همه با هم داد بزنيم

    الهي عظم البلاء و .......................rolleyes

    عرض کنم که mrgreen حوزه ي ما موکت شده است و بايد دم ِ در کفشامون

    در بياريم و بزاريم تو جاکفشي !!! به همين علت lol يه دمپايي از پارسال آورده بودم

    که بعد از کلي جستجو در گوشه ي حياط حوزه امسال پيداش کردم و دوباره استفاده ميکنم mrgreen
    اتفاقا حوزه خيلي خوش ميگذره mrgreen هم خوشي هامونو داريم وهم نماز ِ اول وقت و

    تحصيل عملي علوم ديني !!

    اين رو هم بگم من شاگرد ساکته ي کلاسم mrgreen
    سر ِ کلاس ِ تاريخ بحث سر اين شد که مرد بايد به همسرش بيشتر توجه داشته باشه

    يا به مادرش .........خلاصه بعد از کلي جنجال استاد گفت مرد اگر يه تيکه نون داشت

    و همسر و مادرش هم از گشنگي در حال مردن بودن بايد اون تيکه نون رو به همسرش بده !!

    خلاصه متأهلين کلاس خوشحال شدند که بر مادر شوهر پيروز شدند !!!!!lol

    يکي از خانماي شوخ و شيطون کلاس گفت : من اگه جاي اون مرد بودم نون رو خودم

    ميخوردم تا هم زنه بميره هم مادره تا از شَرّه هر دوتاشون راحت بشم .

    مُردم از بس دعوا کردن .

    در اين موقع بود که استاد هم نتونست جلوي خندش رو بگيره razzwinkmrgreenbiggrin
    من خودم نماينده ي فرهنگي ام حضور و غياب ساعت فرهنگي با منه !!

    امسال سمت ِ نمايندگي ِ کلاس رو هم از مبصر mrgreen ميگيرم تا حضور

    و غياب زنگ مباحثه هم با من باشه .

    بعد ديگه هيچ کي غيبت نميخوره razzrolleyes

    توي کلاس ما آزاديه mrgreen


    evileek



    امروز سر کلاس ( من رديف آخر ميشينم) يکي از دوستام کنار دستم جيغ زد و خلاصه

    همه ي بچه ها ترسيدن و دويدن سمت در کلاس ( با اينکه نميدونستن موضوع چيه)

    eekrolleyes


    من ديدم سوسکه mrgreenrazz !! اونم سر درس اخلاق !!!!!!

    سريع گفتم بابا سوسکه ترس نداره مثلا کلاس ِ اخلاقه ها !!mrgreenrazzbiggrin

    خلاصه سوسکه رو با دمپايي مبارک کشتيم و همه نشستن به درس گوش دادن .

    و اين من بودم که هر پنج دقيقه يه بار بلند بلند ميخنديدم و بچهه ا هم پشت سرم ميخنديدن .

    biggrinrazzmrgreenmrgreenbiggrinbiggrinrazzrazz

    امروز توي حوزه برق رفته بود سر کلاس زبان بوديم که باد زد و پرده رفت کنار و

    اشعه ي خورشيد روي مهتابي کلاس تابيد من فکر کردم برق اومد !!

    داد زدم برق اومد ......بچه ها بعدا که موضوع رو فهميدن تا آخر کلاس مي خنديدن

    و اين استاد بود که عصباني شده بود mrgreenrazz

    خانم چرا اينقدر ميخندي ؟mrgreen

    يادش بخير بوفه ي حوزه پارسال طوري بود که يه سبد داشتيم کنارش هر کي

    خريد ميکرد پولشو اونجا ميزاشت مثل دانشگا بوفه چي mrgreen نداشتيم

    من هميشه کل ماه خريد ميکردم آخر ماه پول رو داخل سبد مينداختم redface

    سلام

    خاطرات قشنگي بود. البته براي من ، حالا نمي‏دونم برا خودتون چطورين؟!

    يا علي

    پاسخ

    سلام. نظر لطفتونه.
     <      1   2   3      >